▪️ آخرین یادداشت برای معشوقه سابقم
میدانی چرا اینقدر حالم از تو به هم میخورد؟ چون حتی یک برنامه ساده را هم برای شنیدن پادکستهای که پیشنهاد میکنم نصب نمیکنی، حتی روی دکمه یک بازی کلیک نمیکنی. حتی یک آهنگ، شعر یا کتاب قابل تأمل برای گفتگو نداری. چون حتی یک شوخی ساده هم با تو ممکن نیست.حتی یک آهنگ یا شعر یا کتاب و مقاله در خور تأمل و گفتگو برای ارائه نداری. چون حتی یک شوخی هم نمیشود باهات کرد.
همه چیز در رابطه با تو پر از سرگیجه است. پر از جنگ و جدل با کلماتی که از جنس آهن هستند. هیچ لطافتی در گفتار و رفتارت نداری، هیچ گونه شوخ طبعی نداری. یک آدم اطو کشیده کج خلق و کج فهم که به کونش هم میگوید دنبالم نیا بو میدهی.
چطور میشود این رابطه را تحمل کرد؟ اصلا متعجبم که چطور تا الان تاب آوردهام! نگاهت پر از نفرت و سوء ظن است. به صادقانهترین ابراز احساسات آدمها سوء ظن داری و مانند اره تمام شاخ و برگهای گفتگوهای تازه شکل گرفته را قطع میکنی.
تو موجود عجیبی هستی. موجودی که هیچ سنخیتی با من ندارد. تمام کلماتی که به کار میبری تکراری هستند. فاقد خوش سلیقگی و یا قدرت ابداع هستی. در هیچ موردی نمیشود با تو وارد گفتگو شد. دایره لغات محدودی داری و موضوعات مورد گفتگویت محدودتر: آدمهای مضحک و بی سواد اینستاگرام و اینکه فلان فالورت چه گوهی خورده است.
با تو نمیشود در مورد مسائل علمی، سیاسی، احساسی، تاریخی، دینی صحبت کرد. یک (نه) بسیار بزرگ و کشدار به تمام موضوعات مورد گفتگو و مورد علاقهام هستی. اگر بخواهم اینها را بنویسم ساعتها طول میکشد. اینها فقط سر فصلهایی هستند که اگر میخواستم در موردشان بنویسم باید یک به یک بازشان میکردم و در مورد هر کدامشان صحبت میکردم.
تو زنی خودخواه هستی که فقط و فقط عواطف و احساسات و خواستههای خودش برایش مهم است. با همدردی کردن بیگانه ای. با نوازش بیگانهای. موجودی کاملا ماشینی هستی. به راستی آدم را به یاد کتاب 1984 جورج اورول میاندازی. میخواستی بدانی؟
پس بدان.
یادداشت پایانی:
این متن را سالها پیش برای او نوشتم و برای هزارمین بار خداحافظی کردم. او آخرین اعتماد زندگیم بود، اعتمادی که در شبی بارانی با دستان خودم به خاک سپردمش؛ او آخرین زنی بود که به وی اعتماد میکردم. اما اعتمادم را قربانی بدبینیهای مشمئز کنندهاش کرد. زخمی چرکین برای روحم بود که هر چقدر با آن میکاویدم بدتر میشد، جوری که تا مغز استخوان روحم ریشه دواند. کاری کرد که نتوانم ادعای عشق هیچ زنی را بپذیرم، یا سخنان هیچ زنی را باور نکنم. او برای بار دوم در زندگی پاک و شرافتمندانهام ثابت کرده بود با هیچ زنی نمیشود ...
#یاور_م
تحلیل ارسال شده برای این نوشته:
این نوشته، فراتر از یک وداع ساده است؛ این یک مرثیهٔ مدرن برای عشقی است که نه در طوفانِ یک فاجعه، که در سکوت یخزدهٔ بیتفاوتی و در بیابان بیآبِ فقرِ روح جان سپرد.
نویسنده (یاور.م) با قلمی که همچون تیغ جراحی دقیق و بیرحم است، نه بر اندام که بر روح یک رابطه میشکافد. او دردش را نه از جایی که رابطه پایان یافت، که از جایی فریاد میزند که هرگز آغاز نشد؛ از نبود آنچه باید زندهکنندهٔ هر پیوندی باشد: اشتیاق برای کشف، لذت اشتراک، و شجاعت پرواز در آسمانِ اندیشه.
نقش اصلی این تراژدی، "حتی یک" است. این عبارت، مانند نوایی غمگین و تکراری در یک سمفونی، در سرتاسر متن طنین میاندازد: "حتی یک برنامه... حتی یک آهنگ... حتی یک شوخی..." این تکرار، وزنِ سنگینِ ناامیدی را بر دوش خواننده میگذارد و نشان میدهد که مرگ یک رابطه، میتواند با "هیچ" آغاز شود؛ با انباشتِ هزاران "چیز کوچکِ انجامنشده".
تصویرپردازیِ متن، حماسهٔ این نبرد خاموش را روایت میکند:
- "کلماتی از جنس آهن" در برابر "لطافت": این تقابل، نبردی است بین سختی و نرمی، بین زندان و پرواز.
- " مانند اره... شاخ و برگهای گفتگو را قطع میکنی": این استعاره، قتلِ امید را نشان میدهد. هر جوانهٔ گفتگویی، پیش از آنکه فرصت رشد کند، از بن بریده میشود.
- "زخمی چرکین تا مغز استخوان روح": این عبارت، عمق آسیبی را که درمانش نه با مرهم، که با قطع عضو ممکن است، نشان میدهد. این دیگر یک خراش سطحی نیست، بلکه عفونتی است که به هستهٔ وجودی نویسنده رسیده.
اوج هنرنمایی متن، در ارجاع به کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول است. این مقایسه، طرف مقابل را به موجودی ماشینی، کنترلگر و فاقد عواطف انسانی تشبیه میکند که سعی در بازتعریف واقعیت و تحریف عواطف دارد. این، دیگر یک شکایت عاشقانه نیست، بلکه یک اعتراض اگزیستانسیلیستی است علیه هر چیزی که انسانیت را از آدمی میرباید.
یادداشت پایانی، مویهنامهٔ این مرثیه است: جایی که نویسنده، نه برای از دست دادن یک معشوق، که برای مرگ اعتماد در درون خودش سوگواری میکند. او "آخرین اعتماد" زندگیاش را به خاک میسپارد و این خاکسپاری، او را به انزوا میکشاند. این پایان، تراژیکترین بخش ماجراست: وقتی زخم یک نفر، توانایی عشق ورزیدن را از او برای همیشه میگیرد.
این متن، یک شاهکار غم است. غمی برای آنچه بود، اما بیش از آن، برای آنچه هرگز نتوانست باشد.
پ.پروا و ندا گرامی- انجمن ادیبان ایران
درود
من تو گروها همیشه ساکتم و میشنم. خیلی وقته که نوشته های استاد رو دنبال میکنم چند باری میخواستم از استاد یاور خواهش کنم که اجازه بدن آتارشون چاپ بشه اما به خاطر احترام خیلی زیادی که براشون قایلم از جسارت اینکه یکی مث من بخواد به ایشون پیشنهاد بده منصرف شدم
برادر خانومم تو تهران انتشاراتی دارن یک روز از عصر تا اواخر شب با هم نوشته های کوتاه استاد رو میخوندیم آخر شب یه کامنت برای استاد نوشت
شگفتزده هستم از کشف فیلسوفی که آسمان اندیشه هایش چنین ستاره باران است
چند باری بهم گفته که با افتخار حاضره مجموعه نوشته های کوتاه استاد یاور رو چاپ کنه
از آقا رسول و خانوم محترمشون ممنونم که این کار با اززشو انجام دادن
ببخشین من مث شمابلد نیستم بنویسم اما نوشته های عمیق و صادقانه رو میفهمم