داستان سوم از مجموعه
سایههای گمشده
(قربانی)
مطالعه این داستان به نوجوانان پیشنهاد نمیشود
جوانک معتاد بود، تزریق میکرد، بعد از هر تزریق احساس سبکی و آسودگی به سراغش میآمد و تمامی آلام خویش به فراموشی میسپرد. احساس شیرینی از پرواز و شاید هم مانند روزهای امن نوزادی که در آغوش مادر میخفت. آنوقت بود که همه چیز ریتم دیگری به خود میگرفت، تمامی سایه روشنها رنگ میباختند، آسوده میشد، انگار نه انگار که بیکار است، انگار نه انگار که دله دزدی میکند، دیگر حرف هیچکس برایش مهم نبود، نه طعنههای اقوام و نه نگاه مرموز همسایهها، نه نق زدنهای بی وقفه نامزدش و نه هیچ چیز دیگر....
اما در گیر و دار قبل از خماری به تناسخ میاندیشد: «آیا واقعا خودم این زندگی را انتخاب کردهام، لعنت به من اگر داوطلب شده باشم. آه زندگی ـ زندگی... لعنت به تمام زندگانت، لعنت به امیدوارانت؛ از زادروزم تا به امروز در مرکزیت کشاکش دو نیروی قوی در حال شقه شدن بودهام. با اولین نفسها که هوای کثیف دنیای بشری را به ریههایم فرو بردم دو نام برایم انتخاب کردند یکی ملی یکی مذهبی و درست از همینجا و همین لحظه جدال آغاز شده بود. چه فرقی میکرد اگر به جای اینکه به نام ملیام راغب باشم به دیگر نام علاقمند میشدم باز هم آن نیروی بیرحم از سویی دیگر وجود داشت. وقتی پنج سالم بود به زور میخواستند ختنه یا به قول خودشان مسلمانم کنند، با سیلیهای پی در پی و اشکهای فراوان من در مواجهه با چیزی که درکش نمیکردم، آن چیز که برایم بسیاری از سوالهای کودکی بود را بریدند و من وحشتزده فقط میگریستم و احساس ناقص شدن میکردم. تا به امروز هم هر مسالهای که به نوعی جنسیت مربوط میشود به دلشوره و حتی وحشتم میاندازد. وقتی شش هفت سالم بود گفتند که باید درس بخوانی، ولی من به هیچ کس اعتماد نداشتم و همچنان وحشتزده بودم؛ و در هر نظام نا آشنائی احساس نا امنی می کردم. به مدرسه بردنم و پس از قرار دادنم در آن هیایوی عجیب و فضای بیگانه با آن نظم غیر قابل درک دهشتناک متواری شدند. من ماندم و تنهایی و بی پناهیام؛ حتی امروز هم از هرچه مدرسه است حالم بهم میخورد، از ضربات شلنگ و خطکش در کف دست و کلاسهای زورکی؛ تکالیف عجیبی که دلیل انجامش برایم قابل درک نبود. از ازجلو نظامها و خبردار ایستادنها و اینیکی آن مرتضای مادرفلان بیاید و ده دقیقه تمام عربی بخواند و پانصد نفر برایش صلوات بفرستند و بعد هم مزایایی به او تعلق بگیرد که من به طور قطع هرگز امکان دست یافتن به آنها را نداشتم. یا حتی آن آقای ناظم که مصداق بارز یک شخصت سایکوپت بود و همیشه هم حسابی نشئه بود؛ یکبار میگفت: ما یک قرآن در طاقچه داریم و من به احترام آن هنوز موقع خواب هم پایم را دراز نمیکنم یا دولت استکباری دستگاهی اختراع کرده است که قیافهی امام را خشن نشان دهد و قیافه ریس جمهور دیوث خودشان ریگان را مهربان...! شاید هم به نظر او امام با همه مهربانیها و شخصیت کاریزماتیکش تفاوتی عمده از نظر ظاهر با تمام سیاستمداران و رهبران جهان داشت و طبق معمول همیشه که برای هر پرسش ایجاد شده در ذهنش یک پاسخ عجیب و غریب تعریف کرده و با ما به اشتراک میگذاشت، داشت به خودش پاسخ میداد!
با این همه مثلا درس هم خواندم، وقتی چهارده پانزده سالم بود گفتند ـ باید تمام غرایزت را نادیده بگیری، گفتم چرا؟ جوابم را با کم کردن نمره انضباط و سختگیری بیشتر دادند. جوری که هرگز جرات نکردم به هیچ پارک و مهمانی بروم حتی پای هیچ زنی را به رویایم بازکنم، وقتی نوزده سالم بود گفتند باید سرباز شوی، گفتم چرا!؟ یک سیلی محکم خوردم و گفتند که چرا ندارد! در آنجا شخصیتم را له کردند چیزی که تازه شکل گرفته بود و ته مانده غرور و کرامت انسانیم را نابود کردند و در نهایت موجودی فرمانبردار ساختند؛ موجودی که تن به تمام خواستههایشان می داد بدون آنکه بپرسد چرا؟ بعد از دو سال آزاد شدم!
اما این اجبارها تمامی نداشتند و هرگز نمیخواستند دست از سرم بردارند؛ اینبار گفتند مرد شدی و باید زن بگیری! شجاعت خود را از همه وجودم بسیج کردم و با واژهای بر زبان راندم و مطیعانه پرسیدم چرا!؟ گفتند "چون شرعاً! درست نیست که عزب باشی!" باز هم شرع، باز هم اطاعت محض، اینبار دیگر شجاع نبودم، اینبار بیشتر از همیشه میترسیدم، اینبار دیگر شجاعت نبود که فریاد میزد و این خشمم بود که سخن میگفت. گفتم "لعنت به این شرع؛ خستهام کردید با این توجیه هر اشتباه به نام شرع" گفتند "مخالفت با حکم خدا!؟ حواست باشد، چون اگر نظرت را عوض نکنی سرت را بر سر دار خواهی دید!"
گفتم که پول ندارم، گفتند خدا کریم است (ولی خدای من بر سر دار بود و بر هلهله رسولانش میگریست، خدای من کریم نبود. خدای من مهربان نبود. من همیشه مجبور بودم به خاطر او و خواستههای بی پایانش رنج بکشم) گفتم کار ندارم؛ گفتند درست میشود. گفتم خانه ندارم،گفتند ما هم نداشتیم. گفتم ـ از این دخترک خوشم نمیآید ،گفتند: ایرادی ندارد، چونکه وقتی بروید زیر یک سقف مشترک نم نم خوشت میآید! گفتم: آمادگی ازدواج ندارم. گفتند مثل هنر پیشهها و بازیگرهای سینماحرف نزن!
نامزد کردم، دخترک گفت: آبرویم را با این سر و وضعت تو فامیلم بردهای، چرا خوش تیپ و مرتب نیستی؟ گفتم: این است که هست مگر روز اول کور بودی؟ گفت: چرا سبیل میگذاری!؟ گفتم از مردی و اختیار فقط همین برایم مانده است. گفت: چرا موهایت رو اینطوری بلند میکنی؟ گفتم فقط ظاهرش برایم آنقدر اهمیت ندارد که کوتاهش کنم. گفت: چرا سیگار میکشی؟ گفتم این روزها سیگار است که من را میکِشد. گفت: چرا بیکاری؟ چون خیلیها چند کاره و همه کارهاند! ... و در آخر گفت: چرا تمیز و شیک پوش نیستی!؟ گفتم ولی شاید به ناحق گفتم که کفشهای من از روح تو پاکترند. گریه کرد و رفت، آرزو می کنم دیگر هم برنگردد، دختر خوبی بود ولی میدانستم که هیچ گاه با من به آنچه خوشبختی میداند نخواهد رسید.
کسی چه میداند، من هم که هیچ وقت از او نپرسیدم، شاید از او هم خواستند یا در واقع دستور دادند که طبق سنت و شرع عمل کند. من که از دنیای زنها خیلی بی خبرم! ولی شاید آنها هم مثل ما مردها باشند، شاید آنها هم قربانی ایدههای غلط و ضد انسانی دیگران باشند. از زمانی که به یاد میآورم گفته بودند: آزادی زنان! حقوق زنان! ولی خود زنها حقوق مردانه را بیشتر دوست دارند، انگار که آزادی یعنی مرد بودن! مرد بودنی که من با رنجی کشنده آن را تجربه کرده بودم و به خاطرش اختیارم، عزت و همه چیزم را قربانی شده دیده بودم! نمیدانم، شاید آنها هم مثل من نمیدانند که حقوق زن یعنی چه!؟ شاید هم حقوق یعنی که زن حاکم مطلق خانواده باشد، یا پیوسته تو سر شوهرش بزند!؟... درست مثل این سریالهای جدید تلویزیون! اما حدس میزنم حاکمیت میخواهد با نشان دادن این چهره از قشر در عمل بی بند و بار و در ظاهر مترقی، به عوام خر فهم کند که حقوق زن یعنی این و آنهایی که دم از حقوق زن میزنند میخواهند این بلا را بر سرتان بیاورند! اما شاید خیلی بهتر از این هم میتوانستند اخطار بدهند، چرا باید در بد سلیقگی محض هر کاری را انجام بدهند!؟
یک روز داشتم فیلمی را میدیدم و او نیز در کنارم بود. نامزدم را میگویم. فیلم هم فیلمی در باره نسل کشی بود و یک عده مزود مسلح دوشیزگانی را برهنه کرده بودند و به زور از ایشان کام میگرفتند. نامزدم گفت: از دیدن زنان برهنه لذت میبری یا دیدن صحنه های تجاوز؟" مثل همیشه سوال و یا نظرش را با پیشداوری مطرح میکرد و پرسشی بود که با پاسخ گفتنش بسیار چیزها برایمان روشن میشد. محتاطانه گفتم: نمیدانم واقعا لذت میبرم یا نه، واقعا نمیدانم، شاید هم فقط از تماشای یک فیلم جدید و پر هیجان لذت میبرم!
گفت: از فیلم برای مضمونش لذت می برند و تو که از فیلمهای جمهوری اسلامی بدت میآید باید از این فیلم لذت ببری که برگزیدهای. راستش را بگو از کدام بیشتر خوشت میآید زنان برهنه تا تجاوز!؟
انگار در اتاق بازجویی قرار گرفته بودم؛ چند لحظه به چشمان پرسشگرش نگاه کردم و گفتم: اگر این فیلم را قبلا دیده بودم که نیازی نبود مجدد نگاهش کنم؛ با این حال بگذار جوابت را بدهم؛ از هیچ کدام، بلکه هر دو به نظرم مسخره میآید. این زن را ببین! این زن یا دوشیزه! از نظر من این همه زندگیش را وقف پاسداری از چیزی کرده است که در برابر هوس یک مزدور متجاوز بی دفاع و نا پایدار است.
گفت: یعنی دوشیزگی در نظر تو اینقدر بی ارزش است و کار این متجاوز را ناپسند نمیدانی!؟
لجوجانه گفتم: کاش میتوانستی بفهمی که چقدر هر دو به نظرم احمقانه و ناپسند میآید.
گفت: پس من خیلی احمقم که دوشیزگیم را برای تو حفظ کردهام.
با لجبازی بیشتری تاکید کردم: شاید همینطور باشد؛ شاید اگر من موقعیت داشتم آنچنان که تو خود را برای من حفظ کردهای خود را برایت حفظ نمیکردم نه اینکه تو را دوست نداشته باشم ... هر دو گرفتار جبر هستیم و برای.. من، بلکه ..
گفت: بلکه چه!؟
گفتم: بیا صریح باشیم و به بیراهه نرویم اینک حدس میزنم که تو نیز چون من میاندیشی مگر اینکه بگویی از روزی که قاعده شدی خودت را برای من ضیافت زفاف با من رزرو کردهای! آه محبوبم چه انتظار و نیاز و اثبات بلند پروازانهای! با این حال من میگویم در صورت واقعیت داشتن این موضوع اگر امروز کسی دیگر شوهر تو میشد آیا به وی یا من خیانت نکرده بودی!؟ با توجه به این که اصلا آن موقع هم را نمیشناختیم آیا عجیب نیست که خودت را برای من نگاه داشتهای!؟ این را مشخص کن نازنینم، دوشیزگی و پاکدامنی از آن توست یا من!؟
گفت: من نمیفهمم چه میگویی اما از روزی که تو را شناختم به تو وفا دار بودم.
با عصبانیت منطقم را پس زدم و گفتم: شناخت یک امر نسبی است اگر شناخت تو از من تا حدی بود که با خود چنین کنی به نظرم کاری احمقانه کردهای. زیرا من به تنها چیزی که در مورد تو فکر نکرده بودم آن پوسته نازکی است که در تاریخ بلای جان هم جنسان تو بوده است و بسیاری از همجنسان تو با آنکه پاکدامن بودند متهم به نداشتنش شده و به قتل رسیدهاند....
****
همهی آنچه می توانست نام خاطره بگیرد در هنگام خماری فراموش میشد. در واقع درد سپید باعث میشد همه چیز را فراموش کند. قدرت اندیشه و ابتکار در هر زمینه دیگر از او سلب میشد. فرصتی برای انتخاب نبود. چه کسی میداند شاید درد خماری کمتر از دیگر دردها جگر سوز بود و شاید هم نه زیرا وی میکوشید خمار نباشد و میدانست اگر درنگ میکرد درد به سراغش میآمد، او نیز همانند تمام همنوعانش ناچار بود ....
جوان به سرعت از کوچهها میگذشت، دستها را در جیب نهاده و سر را به زیر انداخته بود تا مبادا با کسی سلام و علیک و وقت تلف کند، شاید کمی زودتر به مقصد برسد! پای چپش سنگین شده بود و اندکی لنگ میزد، مچ دستها و شانههایش فشرده میشد و رودههایش به هم میپیچید و در دل فریاد میکرد ای عفریت مرگ ....، کاش ماشینی، چیزی مرا با کف جاده هم سطح کند! کاش خلاص شوم، دیگر طاقت ندارم. هر روز من این حرفها را به تو میگویم و التماس میکنم ولی فردایش حالم بدتر میشود. یک تن نمیرسد که کمکم کند یکی که تمام دردهایم را لمس کرده باشد. فریاد رسی میخواهم.
در خلوت دل اشک میریخت، کف کفشش سوراخ بود و پای محبوس شده در کفش خیس خیس. نم نم باران باعث شده بود سرما به جانش رسوخ کند، تمام تنش میلرزید، یقه پالتوی را بالا داد تا اندکی گرم شود، پیش خود فکر میکرد اگر کرایه تاکسی بدهد پولش کم میآید. آن نامرد هم که از یک قرانش نمیگذرد. تمام راه را لنگ لنگان طی کرد. اما کاسب کار وظیفه نشناس در جای همیشگی نبود. جوان دوست داشت گریه کند ولی نای هیچ کاری را نداشت لباسی را که دو سه سال پیش در نظرش جذابترین لباس ویترین مغازهای که از آن خریده بودش به نظر میرسید را به سر کشید و کنار دیوار به زمین نشست. ساعتی گذشت و همچنان باران میبارید .دیگر داشت طاقتش را از دست میداد. کم مانده بود به زمین بیافتد و نعرههای دلخراش سرد دهد که صدای آشنائی شنید .
صاحب صدا به سردی و زمختی او را خطاب قرار داده و گفت: چرا اینجا نشستی آشغال؟ مگر نگفتم هر وقت که اومدی و من نبودم برو و چرخی بزن و نیم ساعت، یک ساعت بعدش آواره مرگت برگرد، من آبرو دارم عملی آشغال ...!
زالو به راه افتاد و قربانی به زحمت از جایش برخواست و حلزونوار به دنبال او خزید. اما نهایتا زالو ایستاد و اینسو و آنسو را نگاه کرد. کوچه خلوت بود. «یالا» و دستش را بسوی قربانی دراز کرد، قربانی قسط دیگری از پول خونش را پرداخت کرد. عصاره افیون را از دستش گرفت و به راه افتاد، سر را به زیر افکنده بود و از کنار دیوار حرکت می کرد. در سرش غوغائی بود.
دیگر به فریادرس فکر نمیکرد و تنها بدان میاندیشید که چگونه آن درد سپید را برای همیشه از ژرفنای استخوانهای سردش بیرون بکشد.
جوانک راهش را به سوی باغهای بی باغبان و بیابانهای بیرون شهر تاریک کج کرد، دیگر تحمل نداشت ولی آنچه در جیب داشت قدرتی مضاعت بر عضلاتش بخشیده بود ....
زیر یک درخت نیمه سوخته نشست، آستینش را بالا زد، نرم نرمک سرنگ از کفش فرو میافتاد، دنیای سیاه و سپید ... دنیای سیاه و سپید، سیاه و سپید، سپید و سیاه، سپید و سرخ و سیاه، و سیاه و سیاه و سیاه ....
*****
سه روز بود که خانوادهاش به دنبالش میگشتند چشمان مادر از بی خوابی سرخ شده بود، قامت پدر لرزان و قلب نامزدش پر از تشویش...
مادر میگفت: خدایا یک کیلو آجیل مشکل گشا نذر میکنم و همین شب جمعه پخش میکنم.. خدایا...
اغلبِ انسانها به اندازه تمامی فقرشان قربانی میکنند. ولی نوع دیگری از انسانها هم هستند که به اندازه نیاز به خدایشان قربانی میکنند.
پدر میگفت: خدایا راضی نشو کمرم بشکند، خدایا تو را به علی عصای دستم را به من برگردان....
دخترک رو به امامزاده ایستاده بود و از پنجره اتاق به گنبد پر از کبوتر امامزاده مینگریست: یا امام زاده... تو را به سر جدت یک کاری بکن ... من که چیزی ندارم نذر کنم فقط اگر قبول کنی .....
سپس دست نحیف و سردش را به میان خرمن گیسوان برد و دو گوشواره کوچک از گوشهایش باز کرد.
تلفن زنگ میزد و قلب مادر تا مرز ایستادن پیش رفت، نفس پدر یخ زده بود و چشمان دخترک با حیرت و دلهره به تلفن مینگریست.
این نیز از آن دست حوادثی بود که همه در موردش یک نظر را دارند. یک همدردی و همدلی و هم اندیشی .... اما گروهی میگویند اگر این واقعه بر من میگذشت از غصه میمردم! گروهی دیگر نیز بر این باورند که او صلاح خود را در این دید پس نبایست به خاطر آنچه او بر خود روا داشت غمش را به خود روا بدانیم ! و...
پیرمرد گوشی را برداشت و مادر نیز به سرعت تسبیح را دست گرفت و لبهای خشکش جنبید، دخترک دستها را به سوی آسمان برد. صدای آنطرف خط خیلی ملایم و خونسرد بود ولی دستان فرتوت پیرمرد فقیر میلرزید، مادر ملتمسانه راز و نیاز میکرد. فشار روحی سنگینی بود و بغض، دخترک را تا مرز خفگی پیش برده بود.
پیرمرد همچنان با تلفن صحبت میکرد و اندکی از هیجان اولیهﺍش کاسته شده بود. اما به ناگهان لرزش سردی برجانش ریخت و گوشی از دستش افتاد... . سکوت سنگینی بود. بُعد زمان شکسته شده بود، انگار ساعتهاست که میگذرد!
پیرمرد دست را به کمرش گذاشت، پاهایش قدرتی نداشتند و زانوانش نقش جدیدی برای قالی رنگ و رو رفته شد. آنگاه تمام توانش را جمع کرد و با گلویی بغض اندود فریاد زد «یا ابوالفضل» لحظهﺍی بعد دانههای تسبیح به پرواز در آمد و گوشوارهها به زمین افتاد.
جوانک زیر پارچهﺍی سپید تمام رنجهایش را از دوش برداشته بود. لبخند میزد، گویا تمامی معمای هستی را کشف کرده و جهل را به سخره گرفته است. یقینا در واپسین دم نه به گنبد زرین اندیشیده است نه به آجیل مشکل گشا و نه حتی به دخترک ... .
چند سالی از این ماجرا گذشته است. کسانی که خوب می شناختندش میگفتند فیلسوف مئاب بوده و در موسیقی و شعر حرفهایی برای گفتن داشته است.
چند ماه پس از مرگش و درست وقتی نوشتههایش را یافتند (دست نوشتههایی که برای ملاحظه از خیلی اتفاقات و قضاوتها با هیچ کس در میان نگذاشته بود) ابتدا تفو و لعنتش کردند اما بعدها، جوانترها و درس خواندهها به او احترام میگذاشتند و دیگر کسی به یاد نمیآورد که ....
30/10/1381
یاور.م
واقعا باید قلم این نویسنده بزرگ را بوسید حقیقتا بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم🙏