درنگی بر خطابه «و چنین گفت ...»
سخن ابتدایی ناشر و جملاتی از خالق اثر:
هنگامی که به یاور.م اطلاع دادم انجمن تصمیم دارد این خطابه را منتشر کند بی درنگ پرسید "آیا نقد و یا تحلیلی برای آن ارائه خواهد شد؟" پاسخ دادم "آری، اما آنچه که کار را دشوار میکند همان تحلیل دقیق است، چرا که من میدانم چه بنویسم اما نمیدانم چطور بنویسم که مخاطبم آن را دریابد" درنگی کرد و گفت "اگر از من کمکی برای نوشتن تحلیلی که انجمن شما بناست بنویسد بگیرید، نوعی تقلب به شمار نمیرود؟ نه اینکه نوشتن تحلیل بر این جستار، دشوار باشد بلکه دستکم من تا کنون چنین شیوهای را ندیدهام" سریعا پاسخ دادم "این کمک به انجمن نیست، بلکه من به عنوان دوستت که از قضا ناشر آثارت هم هست دارم از دوست نویسندهام برای تصویرگری و ایجاد آنچه در اندیشهاش بوده و من بناست در ذهن مخاطب بازسازی کنم کمکم کند" آنگاه شروع به نوشتن کرد و جملات زیر را نوشت:
"این رنجنامه، یک شرح حال، یک خطابه پرشور، یک افشاگری و در نهایت میتوان گفت که رخدادی هستیشناختی است. میتوانی برای مخاطبانت توضیح بدهی در این نوشته، نویسنده ما را به تماشای باشکوه، غم انگیز و در لحظه و زنده، از تراژدی زیستن و آگاهی مینشاند. او نه از کوهی به زیر آمده تا پیامی رساند نه به غاری رفته تا مکاشفهای کند؛ او پیامبر جهان جان خویش است و اینک دارد افشاگری میکند. در این نوشته او به مانند یک سلحشور باستانی در بند، چنانکه در میدان به مصاف ناگزیر ببران و شیران گرسنه فرستاده شده است شرح ماجرا میگوید. در این میدان، راوی در جایگاه سلحشورِ در بند، خدایان و خدایوارگان در جایگاه فرمانروایان میدان، معشوقه یا اوریدیس در جایگاه ترتیب دهنده نمایش و مردمان به عنوان تماشاچیان و ... حضور دارند."
زمانی که آنچه مینوشت به پایان رسید با طنز و کنایه مخصوص به خودش پرسید "این مقدار توضیح برای یک تصویرگر که میخواهد تابلوی نقاشی خود را با اندیشههای دوست نویسندهاش نقش زند کفایت میکند؟" پاسخ دادم "آری، حتی بیش از آنچه که میخواستم است، این جادوی قلم توست که من جایگزینی برایش نمیشناسم، لذا توضیحاتت را چنانکه برای من نوشتی به عنوان بخشی دیگر از این اثر باشکوه منتشر میکنم."
ر.بردباران

و چنین گفت...
گفتند: تو را چه میشود که هماره زخمین و غبارآلوده و خونین، چو سپرانداختهای ناگزیر، از جنگ بازگشتهای مغموم، سرداری که سپاهش را گم کرده، بازرگانی که کالایش دریا فروبلعیده است باشی، این رنج و این اندوه و این رنج و تلخند و این رنج و لبخند و این رنج و شادمانگی که هر بار در تو هویداست از کجاست؟ چون است که با هر حالات، چه در اندوه و چه در شادی، رنج در نهفتگی خود آشکارا در تجلیست؟
چنین گفت یاور، که: از آن است که، در چرخه تکرار هر بار مثل اورفئوس از جایی میان دوزخ و برزخ با صورت به زمین میافتم؛ و دوباره مانند سیزیف سنگ را به اوج کوه میغلتانم و دیگربار و دیگربار؛ و زینسان بارها بسیار.. این رنج همان، تکرار است تا آن بانگ رحیل آید و چرخه تکرار شود.
وی را گفتند: چیست آنچه میشود!؟
گفت: صدای نخوت آلوده هیمن، چون وردگونهای اما به زمزمه، با زجرآورین خندههای اوریدیس در آسمان ضمیرم پدیدار و مرا میگوید که «این چرخه تکرار را پایانی نباشد؛ همه چیز از نو آغاز خواهد شد؛ این چیزیست که خدایان برای تو خواستهاند» آنگاه به قهقه دور میشود و باز هم خندههای اوریدیس که بوی شراب میدهد از مجلس دیونوسوس به گوشم میآید؛ او در قامت همدست، در بزم خدایان، هیمن را به بزم شادخواری خوش آمد میگوید! آری، هماره چنین میشود؛ رنج و رنج و رنج و تکرار آن و تکرار تکرارهای آن و ....
گفتند: چه بسی دیدهایم کوهمردانی که این زهر به جام شراب را، بی گزند نوشیدهاند. مردانی چو خیام، افلاطون و یا دیگرانی چو کامو و حافظ؛ اینک ما را بگوی آیا این یادآوری را پادزهری نیست؟ چنانکه چون نوشاکی به بستر فراموشیت افکند، نه به بستر سخت عذاب!؟
گفت: من در این جهانها حافظ را در هادس و کامو را در دوزخ دیدهام؛ دیدهام که بر جام شراب خیام برفی آتشین چون غباری سرگردان فرو نشیند و شگفتا که او خوش نشین محترم هادس باشد، چنانکه افلاطون نیز در زمهریر، دوزخیان را به تماشا نشسته است.
تنی چند گفتند "بیشتر بگوی!" و دیگرانی نیز گفتند "بر زانوان سخت و ستوار خویش به پا خیز و آنگاه راهی دگر رو"
زهرخندی زد و گفت: این پند گونهها، این نصیحتهای مادرانه و پندهای پدرانه جملاتی تکراری و خالی از معنی هستند که تن دادن به آن خود به مثابه افتادن به چرخه بی پایانی دیگر است. این جملات قصار تکراری که بدون تجربه زیستی فراگیر شدهاند خود دردی دیگرند.
مگر نمیبینید که من ایستاده بر دردم، دردی که حاصل از آگاهی است، مگر نمیدانید که ساخته و تراشیده شده از ملات و آهن تفته در کوره رنجم؛ رنجی که از تکرار آمده در تکرارها آمده است!؟ از من میخواهید که خویش را انکار کنم؟ آنچه هستم و باشای باشندگیم را به دور افکنم؟ ای گرامی یاران، مرا بگویید که چگونه میتوان خود را دور انداخت؟ آنگاه در بیابان کدام حقیقت و در ژرفنای دره کدام دروغ به دنبال خویشتنی که پسندتان اوفتد بجویم!؟
یاور.م

Thus Spake..
They spake unto him, their voices trembling with awe and dread:
“What ailment clings so fierce to thee, That thou return’st from battle not as victor crowned, But as one cast down—thy shield forsaken, thy brow bloodied, A captain whose host is lost to the winds, A merchant whose wares the sea hath swallowed whole? Why doth sorrow dwell in thee so constant, That even thy mirth wears the mask of grief, And joy itself doth tremble with the echo of pain?”
Then Yavar, steadfast in shadow, thus made reply:
“Know ye this: within the wheel of endless turning, I fall, as Orpheus fell, face to the dust, Torn from the brink where light and darkness meet. And lo, like Sisyphus, I rise again, To roll the stone toward heaven’s peak - Only to see it tumble, and begin anew. This torment is not wound nor blade - It is the repetition itself, the cruel rhythm of recurrence, Awaiting a trumpet that ne’er shall sound.”
They cried aloud:
“What voice commands this fate? What god hath spoken?”
And he, with gaze like winter’s flame, answered:
“It is Hymen, proud and mocking, Whose whisper coils through the chambers of my soul. And with him, Eurydice laughs—a wine-sweet laughter, That dances in the sky of my mind. They say: ‘This wheel shall not be broken. All shall begin anew. Thus have the gods decreed.’ Then vanish they into revelry, And once more, I hear the mirth of Dionysus’ feast— Where Hymen is welcomed, and Eurydice smiles, A conspirator in the banquet of divine cruelty. Thus it is: pain begets pain, and the echo returns eternal.”
Then spake others:
“Have we not seen men of stone drink this poison as wine? Khayyam, Plato, Camus, and Hafiz— Did they not sip and sleep, and wake unscathed? Is there no draught to dull thy sorrow, No potion to cast thee into forgetful peace?”
Yavar replied:
“I have seen Hafiz in Hades, and Camus in Hell. I have watched the fire-snow settle upon Khayyam’s cup, And marveled that he sits honored in the house of Hades. Plato, too, in the frost of the abyss, Gazes upon the damned with eyes of ice.”
Some cried:
“Speak more!” Others urged: “Rise upon thy knees and walk another path!”
But Yavar, with bitter smile, declared:
“These counsels—motherly, fatherly, Are but echoes of a hollow creed. Words repeated without the breath of life, They are but another wheel, another chain. Know ye not that I stand upon my pain, A pain forged in the furnace of knowing? I am shaped of iron and ash, Molded by the fire of recurrence. Would ye have me cast myself aside? Deny my being, and seek a self more pleasing to thine eye? Tell me, dear companions—where shall I go, To find a truth that is not mine, Or a lie deep enough to house my soul?”
Yavar.M
درنگی بر خطابه:
این جدال و نبرد آگاهی و تکرار است که آگاهیای که در دام «تکرار» آن زندان ازلی گرفتار آمده است. در این لحظه اسطورهها بر خلاف همیشه برای بازگویی برای نجات و چاره جویی فراخوانده نمیشوند.بلکه نویسنده آنها را به عنوان شاهدی برای ابدی بودن چرخه رنج به تصویر میکشد. امروز اورفئوس ما معشوق را نجات نمیدهد و خودش نیز به میان دوزخ و برزخ سقوط میکند و تلخی این تکرار همدستی و صحنه گردانی معشوق با هیمن است. امروز سیزیف ما، میداند که سنگش تا ابد به پایین خواهد غلتید اما چارهای و راهی جز آنچه پیش رویش است نمیبیند. اینجا آدمی به یاد سخنی از م.امید میافتد که میگفت "زندگی میگوید اما باز باید زیست" و پاسخ یاور.م به او که گفته بود " زندگی میخواهد اما من نمیخواهم" میافتد و آدمی در میابد که سرچشمه این پاسخ (من نمیخواهم ) کجا و در کدام بخش نهفته از آثارش بوده است.
در این خطابه پادزهرهای کهن از خیام و حافظ گرفته تا کامو و افلاطون؛ خود، در دوزخ و هادسِ ، به تکرار تماشای تکرارها نشستهاند. این پرسش من است، آیا این پایانِ پندارِ رهایی است؟ آیا این فسانه به پایان رسید!؟ یا هنوز شاعر شیدای معاصر ما "زنده یاد استاد اخوان" میگوید "پلکم پرید ناگه و گوشم کشید صوت!" شاید پاسخ این را حتی خود یاور.م، اخوان، نیچه، کامو، خیام، حافظ، افلاطون و هیچ کس دیگری نمیداند.
طنز تلخ و توفنده خطابه در همین جاست: هنگامی که همه راهچارهها خود بخشی از معمای بغرنج شوند، آنگاه «رنج آگاهانه» تنها موضع ممکنِ انسانِ اصیل میگردد. یاور.م در برابر این وضعیت، تسلیم نمیشود؛ بلکه با تمام وجود «بر دردم» میایستد و این ایستادگی را «باشای باشندگی» خویش میخواند.
رنجنامه و خطابه «و چنین گفت...» حلقهای ستبر در زنجیره رنجنامههای یاور.م است. این خطابه، به همراه دو اثر شگرف دیگرش «درباره تنهایی» و «من و تاریکی» یک سهگانهی به همپیوسته را تشکیل میدهند که سه وضعیت بنیادین انسان مدرن را واکاوی میکنند: «درباره تنهایی» شامل نوشته های کوتاه به عنوان وضعیت نخستین و بستر رنج. «من و تاریکی» یک رنجنامه تکان دهنده و ژرف به عنوان بیگانگی عمیقتر و گمگشتگی در خویش؛ و سرانجام «و چنین گفت... » به عنوان اوج تراژدی: «تکرار» به عنوان زندانی که حتی تنهایی و تاریکی نیز در آن محبوسند. خوانش این سه اثر در کنار یکدیگر، سفرِ شناختیِ بیمانندی را پیش روی خواننده میگشاید.
انجمن ادیبان ایران
