داستان دوم از مجموعه
سایههای گمشده
(غارتزده)
نوشته یاور.م
«کافی است کارمند پزشک قانونی باشید تا ببینید هر روز چند حادثه چنین رخ میدهد.» این صدای پیرمردی بود که امروز آخرین روز کاریش را میگذراند. پس از سی و دو سال، دیگر آخرین روز کاری را میگذراند. از فردا باید در خانه مینشست. کتاب میخواند، کارهای زنش را انجام میداد. نوهاش را به مدرسه میبرد یا با دوستان قدیمی در پارک قدم میزد. بیست سال بود که در تمام ساعات بیکاری به این اتفاق فکر میکرد، ولی حالا که وقتش رسیده بود، میدید تمام این اتفاقات خوشآیندی که ممکن است پیش رو داشته باشد، نمیتواند راضیاش کند.
پیرمرد به دختر جوانی که اولین روز کاریش را آغاز کرده بود توضیح میداد. روی تخت کالبدشکافی، جسد مردی درازکش افتاده بود. بیشتر از هر چیزی که ممکن است در اتاق کالبدشکافی پزشک قانونی به مشام برسد، بوی مواد نگهدارنده و شیمیایی است. اما جسد این مرد مرده بیچاره به شکل کاملاً محسوسی بوی دود میداد. انگشت شست پایش یخزده و کبود شده بود. پهلویش در اثر اصابت یک شیئ فلزی تیز سوراخ شده و عفونت کرده بود. ریش نتراشیدهاش و صورتی که گویی تا آخرین لحظه و آخرین دم، نمایانگر درد و رنج بیشماری بوده که با خود به همراه داشته است.
پیرمرد رو به دختر جوان غمگین که رنگ و رویش از حال درونیش گواهی میداد: «دخترم! شغلی که انتخاب کردهای شغل مشکلی است! چه بسیار آلام که باید هر روز با خود به بستر ببری. اینجا تنها جایی است که ممکن است اینقدر با حوادث ناگواری که در زندگی مردم وجود دارد روبهرو شوی. اینجا تنها...»
دختر جوان با حالتی حاکی از احترام به سخنان پیرمرد گوش میداد و فکر میکرد اگر به پیرمرد بگوید که به خاطر نیافتن هیچ شغل دیگری که با حرفهاش جور دربیاید سراغ این کار تهوعآور آمده است، به چنین مرد موی سپید و خوشنامی بیاحترامی کرده است. میدانست پیرمرد در حرفه خود مشهور و مورد احترام همه است. در واقع، دختر جوان از ساعتی که پایش را به اینجا گذاشته بود، فهمیده بود که دیگران برای او احترام بسیاری قائلند. این حادثه نادری است در جامعه امروز ما؛ در واقع، آنقدر همه چیز تصنعی و گزاف است و چاپلوسی آنقدر زیاد که نمیتوان درست تشخیص داد یک نفر واقعاً مورد نفرت است یا محبوب! یا اینکه یک نفر آخرین روز کاریاش را مشغول گپ زدن با دیگران نباشد.
پیرمرد بالای سر جسد ایستاده بود. دختر جوان نیز کنارش قرار گرفته بود. پیرمرد گفت: «اگر تا به حال با چنین صحنهای روبهرو نشدهای، باید بگویم که صحنه خوشآیندی نیست و با آنچه در دانشکده و در کنار همدورههای خودت دیدی متفاوت است. حتی ممکن است چند بار اول که چنین کاری را انجام میدهی، دچار تهوع و بیاشتهایی شوی. خود را ملامت نکن اگر نتوانستی تحمل کنی. معمولاً کسانی که کار دیگری پیدا نمیکنند، این شغل را میپذیرند.»
دختر جوان محتاطانه سری به علامت تأیید گفتههای استاد تکان داد و چند ثانیه بعد، سینه پر درد جسد شکافته شد؛ نه آنگونه که در کلاسهای آناتومی. اما یک اتفاق در پی بود که برای دختر جوان و پیرمرد چندان نامحسوس نبود و هر دو چند لحظهای با شک و تردید به یکدیگر نگریستند. درست هنگامی که سینه شکافته میشد، گویی آهی از سینه بیرون تراوید؛ پر درد!
دختر جوان حالش به هم خورد. اما پس از اینکه در دلش بخت و اقبال و زندگی نفرینیاش را نفرین کرد، گفت مصمم است که به کارش ادامه دهد.
وضع ریههای جسد بسیار تأسفبار بود. در واقع، هیچ یک از اعضای داخلی بدنش سالم نبودند. اما آنچه از همه بدتر بود، یک کیست در ناحیه کبد جسد بود.
پیرمرد آهی کشید و گفت: «مردِ بیچاره! خدا میداند که درد بسیاری را تحمل میکرده است»
بعد از اینکه مشخص شد مرگ در اثر سرمای مفرط و از دست دادن گرمای بدن و خون فراوان بوده است، گزارش تکمیلی نوشته شد. اما پس از تماشای چهره درهم شکسته شباهت آن با کسی که سالها پیش میشناخت؛ نامِ آشنا برای پیرمرد و اوراق و مدارک مرد مرده پیرمرد را به تفکر واداشت... !
آری، او همان کودک باهوش و بااستعداد سی سال پیش بود که به اتفاق خانوادهاش مستأجر خانه پدری همین استاد بودند؛ خانوادهای که فرجامی تلخ داشت. همان کودکی که در حل مسئلههای ریاضی و علوم از وی کمک میگرفت. استاد به یاد آورد که پدر همین مرد چگونه در یک معدن زیر آوار ماند و مُرد و چگونه مادرش برای مردم کلفتی و رختشویی میکرد و عاقبت رماتیسم گرفت و فلج شد؛ و به یاد آورد که چقدر جوان بود که کور شد و او نیز عاقبت هم دق کرد و مُرد! به یاد میآورد که چگونه یکی از اقوام دور کودک، سرپرستیاش را به عهده گرفت و...!
پس از تمام آن یادآوریهای تلخ، پیرمرد آهی بلند و جگرسوز کشید. چه چیزها که از زندگی این جسد میدانست و آن بیماری دردآور کبد که امروز دیده بود. پیرمرد میاندیشید که او در این سالها محکوم بوده که شاهد رنج کشیدن این مرد باشد؛ زیرا حتی وقتی که از وی بیخبر بود، میدانست که چه رنجهایی بر شانههایش سنگینی میکند و همواره میخواسته پیگیر زندگی و سرنوشت او باشد اما مشکلات و روزمرگیها هرگز به وی اجازه نمیدادند! تمام این چیزها همزمان هم از ذهن پیرمرد گذر میکرد و هم به زبان میآورد.
دختر جوان چهره غمبارتری از چند دقیقه پیش داشت و به این فکر میکرد که این گورستان و زایشگاهِ درد را نمیتوان تحمل کرد، مخصوصاً وقتی که پیرمرد استاد آخرین روز کاریاش را میگذراند! او دیده بود که دیگر همکارانش چه نگاههای سرد و بیتفاوتی دارند. نگاههایی که انگار گم شدهاند و هرگز صاحب خود را نخواهند یافت؛ انسانهای که توانستهاند عادت کنند که نبینند و نشنوند! این دریافت از وضعیت محل کار او در نخستین روز کاریش، وی را بسیار ناراحت میکرد، اما میکوشید با همه توانش آن را نادیده بگیرد و با عواقب سی سال تنهایی در محیطی سرد و بیروح به کارش بپردازد.
دخترک به آرامی با انگشت اشارهاش جای حلقه ازدواج را روی انگشت جسد نشان داد. از ذهن پیرمرد گذشت که شاید مرد مرده بیچاره مجبور شده است که این حلقه را نیز بفروشد. در واقع، کسی که برای هشتصد هزار تومان باعث مرگ خود و یک جوان دیگر میشود، لابد خیلی زودتر از این حرفها حلقه ازدواجش را فروخته است.
****
میخواهم شما را یک ماه به عقب ببرم. نه! شاید چند روز کمتر از یک ماه! مثلاً بیست و شش یا هفت و یا شاید هم بیست و پنج روز پیش در یکی از بیمارستآنهای درجه دوِ شهر.
هیاهوی جمعیت، بیماری، فقر، خجالت، دلالان کلیه، دلالان کبد، دلالان قرنیه چشم، دلالان شرافت، دلالان انسانیت... آه... هیچ کجای ایران به اندازه بیمارستانهایش غیرقابل تحمل نیست! آری، کمتر یک ماه پیش، زنی جوان که به زحمت میتوان گفت سی ساله است، کودکی نحیف و زرد و بیمار را در آغوش گرفته و در کنار شوهر عزیز و تهیدستش ایستاده است. در میان این همه جسد که در بیمارستان برای فروش کلیه و کبد و قرنیه صف بستهاند، در میان این همه بیمار تهیدست که از راههای دور و نزدیک آمدهاند با کودکانی که شلوار چیت به پا دارد و دخترکانی که دامنهاشان گلهای درشت سرخ دارد؛ البته نه زیاد سرخ، گلهای رنگ و رو رفته و پژمرده، در میان پیرمردها و پیرزنان که برگهای باطلنشده دفترچههای بیمهشان را میشمارند... .
آری، در این میان شاید چیز چندان جدید و مشهودی نباشد. با این حال، یک صدا، یک آهنگ، یک گلوی خسته و بغضآلود در میان دهانهایی که باز میشوند و چیزی میگویند و مدتی استراحت میکنند. گلوهایی که سعی میکنند بغض را پشت غرور تصنعی خویش مخفی کنند و موفق نمیشوند. یک زن بود! یک زن که کودکی زرد و نحیف و بیمار را در آغوش داشت، در کنار شوهر عزیز و تهیدستش ایستاده بود؛ آری همچنان ایستاده بود، به مانند هیچ لحظه دیگری که در زندگی نبود. او نمیخواست به نیستی بیندیشد، نمیخواست تسلیم شود بلکه میخواست امیدوار باشد... با این تفاوت که اینبار واقعاً امیدوار باشد و بداند که مانند تمام سالهای سخت زندگی، خودش را بیهوده امیدوار نکرده است...!
فقط کمی آنسویتر نیز بسیار امیدوارانه، قرصهای استامینوفن در مشمعهایی که گویا در دستهای نومید میلرزند ریخته میشد، داروهای مشابه و مشابه داروهای مشابه و خیل گرسنگان و دردمندان و بیماران، خیل نومیدان!
صدای التماس زن در سالن میپیچید: «دکتر، تو را به خدا، به هرکس که میپرستی، یک کاری بکن! فقط بگو باید چه کار کنم، هر کاری بخواهی برات انجام میدم!»
شوهر سر به زیر افکند و چند گام آنسوتر، جوانکی لبخندی شیطنتآمیز بر لب داشت و زیر چشمی به زیبایی زن مینگریست و در ذهن بیمار و گرسنهاش به دریای افکار ممنوعه فرو میرفت!
زن دردمند، با کورسویی از امیدی نه چندان پایدار مینالید: «خدا هیچ کار خیری را بیجواب نمیذاره! خیر از جوانیت ببینی، خدا بچههات رو برات نگه داره... آخه شما که نمیدونی... اگه بچه داشته باشی... اگه بیکس باشی... اگه غریب باشی... اگه مستأجر باشی... اگه بیکار باشی... اگه...»
نالههای زن به مانند میخی قطور در اعصاب و مغز شوهرش فرو میرفت و قلب پر از دلهرهاش را به لرزه میانداخت.
نگاهِ مرد ثروتمند، بیاحساس و بیتفاوت و زن بیچاره همچنان مینالید. چند گام آنطرفتر، شوهر، کودک سهسالهاش را دردمندانه و در حالی که داشت خرد میشد و میشکست، با کورسوی نور امیدی که میدانست با «نه» گفتن مرد ثروتمند خاموش میشود، در آغوش میفشرد. نگاهش تقاطع دو نقطه یأس و حسرت بود و شاید زمین و زمان را هم ناسزا میگفت. برعکس دکتر که به آینده طلایی فرزندش میاندیشید: «باید تمام حساب سپردهها را ببندم. در اولین فرصت، تمام سرمایهام را نقد میکنم و با زن و فرزندم به یک کشور اروپایی میروم. مطمئنم با تخصصی که من دارم، به راحتی میتوانم زندگی کنم. من هرگز نخواهم گذاشت...» مرد ثروتمند به فرزندش فکر میکرد.
صدای زنگ موبایل، نالههای زن را متوقف کرد و معاملهای دیگر. «عالیه! دوماهه سیصد تومنی (میلیون) برگردوند، زمین رو میپرستم! باید صدای زنگ این جیرجیرک رو هم عوض کنم، صداش دیگه خیلی تکراری شده. چی میگه این زینکه...؟ مثل جیرجیرک میمونه!»
زن از لبخند دکتر خرسند شد و پُرحرارتتر، عجز و لابه را ادامه داد. دکتر بسیار خوشحال بود و طبعاً زن نیز خوشحال که شاید فرجی شود! از همین رو، اهمیت نداد که تکمه یقهاش باز است و با علم به این موضوع، باز هم اهمیت نداد که روسری از سرش افتاده است! آه، این هم یک عرضه ناگزیر از شخصی ناگزیر بود که به شکلی دردمندانه به نمایش گذشته میشد.
در اندیشههای ملالانگیزِ مرد بیچاره چه چیزها که گذر میکرد: «اینها از ما بهترانند. اینها با کون لخت تو ساحل فلوریدا و میامی دراز میکشند و حمام آفتاب میگیرند. کلفتهای اینان از ما اعیانترند... با اینها باید چون خودشان بود. اینها یا تسبیح آب میکشند یا...»
دکتر با اسباببازی عصر ارتباطات ور میرفت و صداهای عجیب و غریب زنگها را یکی پس از دیگری عوض میکرد. زنِ حیرتزده لختی خیره ماند و سپس نالهها را از سر گرفت. شوهر سر به زیر افکنده از سالن بیرون رفت و کودک زرد و بیمار، بیخبر از همه جا، چه معصومانه در آغوشش خفته بود و شاید خواب چیزی را میدید که با همه کوچکیاش میتوانست آرزویی بزرگ باشد.
دود سیگار مرد در فضا ناپدید میشد و به این میاندیشید که: «خوب شد همکلاسی قدیمی مرا نشناخت! ای خدا! کاش زودتر از این زندگی نکبتی راحت شم. چرا یکی مثل او و یکی مثل من باید اینطوری به هم برسیم!؟ زمان مدرسه هم راننده به دنبال اون میآمد و با سلام و صلوات میبردنش خانه؛ اما من باید سریع خودم را به مغازه خراطی میرساندم و پادویی میکردم و وای به حالم اگر دیر میکردم. اونجا معلمها به اون میگفتند آقا و به من کره خر! شاید با هم یک فرقی داشتیم، چون اون موقع هم میگفتند ما بین هیچکس فرق نمیذاریم مگر فرق داشته باشند...! این حرف خداست، نکنه یک وقت بلایی سر بچهام بیاره، نکنه من رو بشناسه. خدایا خودمو به تو سپردم!»
مرد بیچاره نمیدانست مرگ میخواهد یا زندگی... کدام یک... کدام یک؟ از شما میپرسم کدام یک را بر میگزینید...؟
دکتر همکلاسی را شناخته بود؛ از همان اول هم شناخت؛ از دو ماه پیش؛ و خوب هم به یاد میآورد تمام روزهای دوران دبستان و... . در دل به او ناسزا میگفت: «یادته تو مدرسه چقدر منو کتک میزدی؟ یادته به من میگفتی بچهننه؟ حالا چرا قایم شدی؟ یالا بازم بهم بگو بچهننه، بازم بگو... خدایا این موجودات مفلوک چیه که آفریدی؟ اگه اینها نبودن، مگه به عالم خلقتت لطمه میخورد؟ من فکر میکنم که بهتر میشد! الان هر جا که میری، یکی دوتا از این آشغالا رو میبینی... اَ... ه که حالم ازشون بهم میخوره. همه بیکارند، همه بدهکار و همه بیمار. اصلاً واسه چی دنیا اومدن؟ من نمیدونم!»
چشمانِ دکتر برقی زد و خواهشهای زن نیز به ثمر نشست: «بسیار خب، من حقالمعالجه خود را نمیگیرم، ولی هزینه بیمارستان دیگر دست من نیست؛ باید آن را بپردازید. باید ببریدش بیمارستان فلان، اینجا... .»
زن با هیجان و شعفی زاید الوصف اشکهایش را پاک میکرد: «آقای دکتر، اجازه بدید دستتون رو ببوسم، اجازه بدید... .»
دکتر دستش را از دستان زن پس کشید اما زن همچنان با خوشحالی تشکر میکرد و در سر به این میاندیشید که خدا پدر کارگردانهای بالیوود را بیامرزد که این چنین رسم جوانمردی را رواج میدهند؛ وگرنه این دکترهای ایرانی با حقوقهای چندینمیلیونی، تنها چیزی که نمیشناسند و با آن بیگانهاند، رسم جوانمردی است.
صدای دکتر غرور بیشتری یافته بود و بلندتر از قبل صحبت میکرد. در عین حال، اطراف را نیز زیر نظر گرفته بود تا ببیند چه تاثیری بر حاضرین در سالن که چشم و گوش تیز کردهاند و این نمایش زنده و مستند را میبینند میگذارد!
پیرمردی که احتمالاً از جماعت دکترها متنفر بود، دفترچه بیمه در دستش خوابش برده بود، ولی پیرزن کنار دستیاش نگاه ستایشگرانهای به دکتر دوخته بود!
این برای دکتر چیزی بود که کمکش میکرد؛ به آیندهاش و برنامهای که برای چند هفته دیگر تدارک دیده بود کمک میکرد. او از نگاه پیرزن لذت میبرد، از تحقیر شدن زنِ زیبا و جوان لذت میبرد، از صدای بلند خودش لذت میبرد... از همه چیز که از آنها متنفر بود و رنگ و لعاب جوامع غربی را نداشت لذت میبرد و در حالی که ژستی به نظر خودش عامهپسند گرفته بود، برای چندمین بار عکسهای رادیولوژی و امآرآی را نگاه کرده و گفت: «بسیار خب... بسیار خب خانم جون... دیگه اینقدر حرف نزن، گوش کن ببین چی میگم. براش نوبت میزنم برای ماه دیگه، باید حتماً عمل بشه.»
حاضرین برایش کف زدند و زن خرسند بود؛ کاغذ را از دکتر گرفت و شتابان خارج شد تا به شوهرش که به بیرون سالن و محوطه بیمارستان رفته بود بپیوندد. شاید این یکی از معدود دفعاتی بود که پزشکی آشکارا بیمار را برای خودش و بیمارستان مطبوعش قُر میزد، موردِ تشویق هم قرار میگرفت.
از بد حادثه مسیر دکتر دوباره به آن زوج دردمند که تازه در کنار هم قرار گرفته و در مورد امید تازه شکل گرفته زندگیشان گفتگو میکردند یکی شد! کسی چه میداند!؟ شاید هم دکتر دوباره میخواست همکلاسی قدیمی را ببیند! مردِ بیچاره به محض دیدن همکلاسی، سیگارش را خاموش کرد و سر به زیر انداخت.
دکتر با لحنی تحقیر آمیز بر او خروشید: «هی آقا، چه خبره؟ این بچه مسلوله احمق!» (هیچ کس نمیدانست که آیا آن کودک واقعاً مسلول بود؟)
او فکر میکرد حالا که قول یک عمل به این خانواده داده است، پس مجاز است که هر طور دوست دارد با آنان رفتار کند و هر طور که میپسندد آنان را مورد خطاب قرار دهد. از این رو لحن صدای دکتر بیشتر خصمانه بود تا اندرزگویانه: «شما زالوها به چه درد این اجتماع میخورید!؟ فقط میخورید و میخوابید و دود میکنید!»
مرد بیچاره سر به زیر افکنده بود و خدا را شکر میکرد که چهرهاش آنقدر شکسته شده است که همکلاسی قدیمی او را نشناسد. دکتر داشت او را بیشتر از قبل خورد میکرد و شاید فکر میکرد که همکلاسی معتاد است. ولی همکلاسی هیچ دردی نداشت به غیر از بیکاری! عاجز و درماندهتر از قبل، فقط گفت: «چشم.»
ای لعنت به چشم! لعنت به هر سری که به پایین میرود تا بگوید چشم! لعنت به دستی که به سینه میچسبد و کمری که خم میشود تا بگوید چشم! لعنت به من که به تو گفتم چشم! و نفرین به تو که خواستی تا بگویم چشم!
روزها میگذشتند و حال کودک وخیمتر میشد. مردِ عاجز، مردِ غمگین، مردِ بیچاره هر دری را میزد: «میدونی که وضعم خوب نیست، بیکارم، بچهام مریضه، اگه این پونصد تومن رو به حساب بیمارستان نریزم، بچهام میمیره؛ تورو خدا ؛ پولتون رو پس میدم، براتون کار میکنم، هر کاری که باشه.»
صدای کوفته شدن دربهای بزرگ آهنین، قلب رنجور مرد را میآزرد؛ او با آن امید واهی که دکتر برایش خلق کرده بود، خوشبین شده و فراموش کرده بود هیچکس دست یک زمینخورده را نمیگیرد.
****
روزها همچنان گذشتند تا سه روز پیش و از نظر مرد بیچاره، اینک یک هفته به وقت عمل باقی مانده است. سرمای بیرحم دیماه و مرد تنها و بنبست بیکاری و بیپولی. فکر میکرد: «این ماه هم اجاره لانهام را ندادهام. هیچ زهری در یخچال خانه پیدا نمیشود. کودک بیمارم در حال مرگ است. ای خدا، مرگم برسان، مرگم برسان که بیزارم.»
پایش در کفش پاره یخ زده بود. مرد بیچاره کنار آتش لبوفروش چمباتمه زد. چشمش خیره به بانک آنطرف خیابان؛ قصری با سنگهای سیاه و پنجرههای سبز و حجرههای پر از درمان. سیگار نیمسوخته را از جیب بیرون کشید و آتش کرد. آرنجها را روی زانو گذاشت و سر را در میان دست گرفت و همچنان خیره ماند... ساعتی گذشت.
زن و مردی دست در دست از بانک بیرون آمدند و کمیابترین محصول مجاز محبت، یعنی لبخند را نثار یکدیگر میکردند؛ باید زوج خوشبختی باشند. مرد پولها را در کیف زن گذاشت.
بیچاره مرد، ناخودآگاه و بی اختیار به دنبال آنها به راه افتاد؛ انگار رنجها و نیازش مانند یک بند ناف نامرئی او را به زوج جوان وصل کردهاند! از خیابان گذشتند و وارد یک کوچه شدند. حالا چند قدمی بیشتر با آنها فاصله نداشت. صدایشان را میشنفت.
زن که سعی میکرد شانه به شانه مرد حرکت کند: «خدا پدرش رو بیامرزد، قسطبندیش بند نشد.»
مرد سعی میکرد چند سانتیمتری هم که شده از زن جلوتر حرکت کند: «ولی خیلی بدهکار شدیم، خدا به خیر بگذرونه. چقدر همه چیز گرونه. کاش میشد بدون این تشریفات، دست هم رو میگرفتیم و یه گوشه این دنیای گل و گشاد برای خودمون یه چاردیواری میساختیم.»
زن ادامه داد: «غصه نخور، خدا کریمه! من میدونم همه چیز درست میشه! فوقش چند سال لباس و کفش نو نمیخریم، کمتر میخوریم و زود از خواب بیدار میشیم که بتونیم پیاده به سر کار بریم. ولی در عوض، وقتی بچهمون دنیا بیاد و پنج ساله بشه، دیگه به هیچ جا بدهکار نیستیم...!»
مرد بیچاره شرمگین بود. بغض گلویش را میفشرد. میخواست برگردد، ولی پاهایش به فرمان او نبودند. دلش میخواست آنچنان فریاد بکشد که گوش آسمان کر شود، ولی رمقی در نای بغضآلودش نبود و یادِ کودک بیمارش نیشتر به قلبش میزد. میاندیشید و میخندید... یکی گرفتار فرزند در حال مرگش و دیگری دلواپس موجودی که هنوز به دنیا نیامده است؛ و جالب این که باز هم هر دو گرفتار! «شاید دیگر فرصتی دست ندهد، شاید دیگر... نه، حتی نمیخواهم فکرش را هم بکنم. زنم از غصه میمیرد... خودم به درک... ای وای... خانوادهام خدا!»
*****
فریادهای تازهعروس در کوچه میپیچید که عاجزانه کمک میخواست و دو مرد که به فاصله چند متر از هم به سرعت میدویدند؛ و افسانه بدفرجام این کهنسال وادی نافرجام دوباره تکرار شد که سنگ را جلو لنگ میاندازد! مردِ بیچاره به زمین خورد و تازه داماد به او رسید. مرد برای نگه داشتن چیزی که زندگی فرزندش به آن بسته است مقاومت میکرد! چشمانش پر از التماس بود و دستان لرزانش، نومید سرد! تازهداماد ترسیده بود، زیرا بدون پول، عروسی سر نمیگرفت و آبرویش میرفت؛ شاید هم به زندان میافتاد!
یکباره حادثهای رخ داد؛ نوری شدید در مردمک چشم مرد جهید و سوزشی در پهلوی خود حس نمود. تازهداماد ترسیده بود؛ چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. چاقوی دستهگوزنی به آرامی از دستش افتاد؛ تمامی اعضای بدنش شل شده بودند و اختیار آنها را نداشت! بیچاره مرد با تمامی قدرت او را هل داد. هر دو تعادلشان را از دست دادند. تازهداماد از پشت به زمین خورده، سرش به جدول سیمانی برخورد کرد و دنیای تیره در نظرش تیرهتر شد!
بیچاره مرد که این صحنه را مثل نوارهای ویدئو روی دور کند میدید، لختی تأمل کرد. ولی تازهداماد بدون کوچکترین صدایی در خون غلتید و آخرین بازدم در سینه آرزومندش فروماند. باز دمی که شاید تا روزها و ساعاتی دیگر غرق در شور و هیجان و امیدهای تلقینی میشد.
بیچاره مرد یک دست بر پهلو و یک دست دور کیف، پسماندههای توانش را جمع کرد و لنگلنگان پا به فرار گذاشت و به محض دور شدن از محل، خود را در خرابهای پشت یک بشکه زنگزده قیر مخفی کرد. تنش میلرزید. دستانش یخزده بود و از پهلویش خون بیرمق به آهستگی میرفت. اما آسمان برفی بیاعتنا و مغرور میبارید.
غریو همهمه مردم به گوش میرسید که وحشتزده، فوج فوج به این سو و آن سو میرفتند. صدای تازهعروس را میشنید که بر سر نعش شویش ضجه میزد. صدای آژیر پلیس و صدای رئیس که به سربازها فرمان جستجو میداد، تنش را میلرزاند. «یکی رو کشتن... یکی رو کشتن... عجب زمونهای شده... میگن فردا عروسیش بوده... آقا این جا چه خبره...یکی رو کشتن... میگن بیچاره فردا عروسیش بوده...»
دقایقی گذشت؛ آمبولانسی نزدیک شد و صدای تازهعروس دوباره بلند شد و پس از دقایقی، همه چیز به پایان رسید؛ زیرا زمان فراموشکارترین نیروهای طبیعت است. مردم نیز به خانههایشان برگشتند.
در حالی که کمی دورتر شاید فقط چند کوچه آنطرفتر مردم میگفتند: «...میگن یه داماد رو کشتند.. میگن که...»
تازهعروس هم ناپدید شده بود؛ شاید هم به کلانتری رفته بود. بیچاره تلخ و بیصدا میگریست: «...خدایا مرا ببخش... نه، هیچگاه... خدایا...»
نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند. به زحمت از جایش بلند شد، ولی نمیتوانست تعادلش را حفظ کند و دوباره به زمین افتاد. به فرزندش فکر میکرد که از چند روز دیگر آزاد و سرحال، دوباره شیطنت میکند. توانی در خود نیافت و دیگر بار و دیگر بار. زانوانش یخزده و سرمای سخت و بیرحم و بیدادگر و بیاعتنا به جانش رسوخ کرده بود.
حالا دیگر نیمهشب بود و پلکهایش سنگین شده و چشمانش تار میدید. دست خونین و یخزده را بر دیوار نهاد تا بلند شود. نمیخواست تسلیم شود، ولی شد! از دور صدای چند نفر به گوش میرسید که نزدیک میشوند.
*****
با امشب، دو شب بود که بیوهزن و کودکش منتظر بازگشت بیچاره مرد بودند. سرما بیداد میکرد و کودک رنجورتر از همیشه با گریه بهانه میگرفت، هرچند که دیگر چندان رمقی هم برای گریستن نداشت! زن آخرین گالن نفت را برای بخاری آماده کرد که ناگهان زن صاحبخانه با چهرهای رنگباخته درب را گشود و بیوهزن را از آنچه بر شوهرش گذشته است با خبر کرد و خواست که فردا به پزشک قانونی برود! سپس، بیهیچ حرفی درب را کوبید و خارج شد.
بیوهزن زانوانش سست شد و به کنار اتاق نشست. چشمانش بینور به مهتابی خیره مانده بود؛ حتی پلک هم نمیزد.
اما آنسویتر، کودک ساعتی بود که به خواب رفته بود و بیوهزن که بخاری را آماده کرد، بعد به نظرش رسید که یکبار دیگر صدای گریه دردآلودِ فرزندش را که دیگر مسکنها هم دردش را آرام نمیکرد شنیده است[1]. با دلهره و آگاهی از تلقینی بودن امید نومیدانهاش، به سراغ کودکش رفت و او را در آغوش کشید، ولی بدن کودک سرد سرد بود؛ گویی ساعتها پیش مرده است. قطره اشکی بر گونه بیوهزن چکید... آری، فقط یک قطره اشک؛ زیرا بعضی آلام آنقدر سنگین هستند که حتی نمیتوان برایشان گریست.[2] دوباره کودک را در آغوش گرفت و او را بوسید و بعد گوشش را به صورتش نزدیک کرد، گویا میخواست از چیزی مطمئن شود!
دقایقی گذشتند. بیوهزن به سوی کمد لباسش رفت و لباس عروسیاش که تنها لباس زیبایش هم بود به تن کرد. روبروی آینه ایستاد، لختی بیحرکت ماند... انگار مادرش را در آینه میدید! سربی سوزان گلویش را میسوزاند و شرنگی به قلبش میریخت. با مادر خدا حافظی کرد و به سمت فرزندش بازگشت.
بیوهزن نسبت به چند دقیقه پیش خوشحال بود، زیرا دیگر مجبور نبود در مصرف نفت پرهیز کند. کنار کودک دراز کشید و زیباترین آواز دنیا را که همه ما از هر آوازی بیشتر دوست داریم زمزمه کرد: «لالالالا... گل زیره... بابات دستاش به زنجیره...»
ساعتی بعد، خانه در آتش میسوخت. سوت موتور هواپیما در فضا میپیچید و دکتر با لبخند از شیشه هواپیما تکه نور مشتعل را با انگشت به فرزندش نشان میداد! فکر میکرد باید به کودکش بفهماند که اروپا چه جور جایی است و چگونه باید رفتار کند. اما در کوچه، هر کس برای دیگری حکایتی میگفت. «میگن.... آره... منم شنیدم... میگن...»
*****
پیرمرد و دختری جوان کنار هم ایستاده بودند و دختر جوان سوگوارانه اشک میریخت. مأموران آتشنشانی از راه رسیدند و مثل اکثر اوقات دیر رسیدند. آنها کاری نمیتوانستند انجام دهند. زن صاحبخانه هم در حالی که شیون میکرد، میگفت: «زنیکه، آخه چرا این کارو کردی؟ هم خودتو بچهتو به کشتن دادی، هم منو خونه خراب کردی!»
پیرمرد آهی کشید و دست دختر در دستش؛ هر دو نرمنرمک از کوچه گذشتند. از چهرههاشان پیدا بود که خوب میدانند چه اتفاقاتی در خانه افتاده است و خود را ملامت میکردند که چرا نتوانستند چند ساعت زودتر نشانی خانه این بیچارگان غارتزده را پیدا کنند تا شاید بتوانند باری از دوش ایشان بردارند.
در دست دختر، نامه کوتاه و خونینی بود که در مشت خونین و منجمد شده بیچاره مرد باقی مانده بود. چنان که مأموران از ترس شکسته شدن انگشتانی که آن را سخت در برگرفته بود، نتوانسته بودند مشت آن مرد را بگشایند. هیچکس نمیداند بیچاره مرد در آخرین دقایق زندگی با خودکار و کاغذی که احتمالاً از آن کیف مسروقه به دست آورده بود، چه چیزهایی نوشته است. اما این ماجرا یک برنده هم داشت و دختر جوان که با دلداریدادنهای پدرانه پیرمرد کمی آرام شده بود؛گفت: «خوشحالم که دیگر مجبور نیستم به پزشک قانونی بروم...!»
یاور.م
دیماه ۱۳۸۰
شنیدن این داستان از کست باکس
اجرا توسط نویسنده در دیماه 1380
[1] وقتی به اینجای ماجرا رسیدم دقایقی طولانی گریستم
[2] هیچگاه نتوانستم آنچه در ذهنم بود را برای این بخش بر کاغذ بیاورم ... از خودم میترسیدم. میترسیدم وقتی که میخوانمش نتوانم تحمل کنم.
نقد و تحلیل و بررسی داستان "غارتزده" اثر: یاور.م
پیش از آنکه نقدی بر این اثر یا بهتر بگویم شاهکار یاور.م بنویسم مایلم توضیح بدهم که این اثر نه فقط یک داستان بلکه یک کابوس است. کابوسی هولناک که به هنرمندانهترین شکل ممکن نوشته شده و خالق اثر را در رده نویسندگان بزرگی مانند آرتور میلر قرار میدهد. یاور.م با این داستان که بیست و چهار سال پیش نوشته است نشان داد که نه فقط یک نویسنده، نه یک فیلسوف، نه یک روشنفکر دغدغهمند، بلکه انسانی پیشرو و بسیار آیندهنگر با روح و احساساتی لطیفتر از حریر و شبنم است.
نقد بر داستان کوتاه "غارتزده" اثر یاور.م
این داستان یک کابوس جمعی است، دور باطل که از اتاق کالبدشکافی شروع میشود و پس از فاش کردن نخستین جلوهها از سرگذشت فاجعه بار مجدد با بازگشت به اتاق کالبدشکافی پیش میرود. این ساختار و پیشروی داستان بر اجتنابناپذیریِ فاجعه تأکید میکند. اما در پایان، این دور باطل میشکند؛ نه با نجات که با نابودی کامل! خانه میسوزد، دکتر فرار میکند و دختر جوان از رفتن به پزشکی قانونی منصرف میشود! این شکستنِ چرخه، نه با امید، که با یأسِ مطلق همراه است.
شخصیت پردازی داستان به خصوص شخصیت بیوه زن به بهترین شکل ممکن ایجاد شده است. بیوه زن نماد زیبایی، امید، عشقِ مطلق و نابودیِ مطلق است. او در اوج فاجعه، لباس عروسی میپوشد و نویسنده با نبوغ خاصی پیرشدن و شکسته شدن شخصیت داستان را با عبارت "چهره مادرش را در آینه دید" به مخاطب عرضه کرده است. بیوه زن نمادی از تجدید عهد با عشق در لحظه مرگ است. این صحنه، یکی از ترینیکترین (هنرمندانهترین و استادانهترین) صحنههای ادبیات معاصر است.
شخصیت دختر جوان در داستان نماد امیدِ نویی که میمیرد را به نمایش میکذارد. تصمیم غیر قابل پیشبینی او برای ترک پزشکی قانونی، نشاندهنده شکستِ نهاییِ اخلاق در برابر تراژدی است.
یکی دیگر از شخصیتهایی که با حضور کم خیلی خوب پرداخته شده شخصیت پیر مرد است. او نماد وجدانِ بیدار اما ناتوان که خود یکی از قربانیان کمتر آسیب دیده جامعهای که نویسنده آن را به تصویر میکشد است. او میداند، میفهمد، ولی نمیتواند جلو فاجعه را بگیرد اما نهایتا تصمیم به انجام کاری میگیرد، درست زمانی که برای هر کاری دیر شده است. اما نویسنده او را محکوم و متهم به چیزی نمیکند و ناگزیر بودن وی را میپذیرد.
نظامهای درمانی و اقتصادی در داستان به عنوان نمادهای شر و سلطه معرفی شدهاند. شخصیت دکتر به عنوان نماینده این دو نظام به صورت شر مطلق ایفای نقش کرده است هرچند نویسنده از قضاوت کردن او نیز امنتناع ورزیده است. چنانکه میپندارد این شخصیت آنقدر شر هست که نمیتوان بر شرارت آن افزود و یا قلم توان به تصویر کشیدن شرارت بیشتری از او را در این چرخه ندارد.
نکته جالب دیگر در داستان موضوع مردم است؛ این مردم که در یک قسمت ناامید در بیمارستان نشستهاند و شخصیت جوانک که یک گرسنه جنسی و منحرف است نشان از جامعهای میدهد که وجدان آن بیمار شده است. نویسنده بازدرقسمتی دیگراز جامعه با نام مردمِ کوچه یاد میکنند؛ کسانی که تنها تماشاچی هستند و مأموران آتشنشانی که دیر میرسند، اینها نمادهای جامعهای هستند که تواناییِ همدردی و عمل را از دست داده است.
یکی دیگر از نقاط برجسته این شاهکار بزرگ ادبی، نمادپردازی آن است. در داستان لباس عروسی نماد پاکیِ از دست رفته است و بیوهزن با پوشیدن آن، مرگ را به عنوان تنها راه پاکشدن میپذیرد او نشان میدهد که پاکی در جامعهای که این مسیر را پیش گرفته یک قربانی همیشگی است.
دومین نماد برجسته داستان نامهٔ خونین به جا مانده از شخصیت اصلی که در آن با آهنگی شاعرانه بیچاره مرد نامیده شده است. این نامه نماد حقیقتی که هرگز خوانده نمیشود به نظر میرسد و مشت منجمد مرد، نماد چنگزدن به امیدی است که هرگز تحقق نخواهد یافت.
آخرین نماد برجسته داستان، آواز لالایی است. یک احساس همه شمول، این نماد به شکل هنرمندانهای عشقِ مادری تا پای مرگرا به نمایش میگذارد. این صحنه، تراژیکترین صحنهٔ داستان است،مادری که کودک مردهاش را در آغوش میگیرد و برایش لالایی میخواند.
تحلیل فنی و سبک نگارش داستان یک نمایش دیگر از توانایی فوقالعاده یاور.م که از رئالیسم محض فراتر میرود و به رئالیسم جادوییِ سیاه تبدیل میشود. لحظاتی از داستان مانند (آه کشیدن جسد هنگام شکافته شدن سینه) یا (نامهٔ خونینِ نوشتهشده در سرمای مرگ) و همچنین (دکتری که از بالا، سوختن خانه را به کودکش نشان میدهد). این عناصر، واقعه را از واقعیت صرف بیرون میبرند و به آن بعدی فراواقعی و کابوسوار میبخشند.
پیام یاور.م در این داستان، شاید تاریکترین پیام او باشد. با داستان او گاهی چنان در گرداب فقر و فساد فرو میرویم که مرگ، تنها راه رهایی میشود؛.نه رهایی برای زندگی، که رهایی از خود زندگی که فساد پذیری آن در جامعه اجتناب ناپذیر است.
اثر غارتزده تنها یک داستان نیست؛ یک کالبدشکافیِ بیرحمانه و بدون تعارف از جامعهای است که روحش را فروخته است. این اثر، یاور.م را در ردیف نویسندگان بزرگ تراژدیِ جهان مانند سوفوکل در «اودیپوس» یا آرتور میلر در «مرگ دستفروش» قرار میدهد.
داستانِ "غارتزده" رو که خوندم، قلبم به درد اومد و افکارم به تکاپو افتاد!
چه اثرِ جانسوز و درعینحال عمیقی!
دستمریزاد به **استاد یاور.م** برای خلق این روایتِ قدرتمند که بیپرده، اما هنرمندانه، زخمهای اجتماعیِ جامعه رو به تصویر کشیده. از نقد شکاف طبقاتی تا بیان بیعدالتی و مرزهای فرسودهٔ اخلاق در شرایط سخت — همه و همه توی این داستان نفس میکشند.
نکات قوی داستان که من رو تحت تأثیر قرار داد:
- پردازش بینظیر شخصیتها، بهویژه مرد بیچاره و دکتر، که نماد دو جهان جداگانهاند.
- استفاده از فلشبکهای معنادار و زمانپریشی هوشمندانه.
- توصیفهای جاندار و جزئینگر که آدم رو مستقیم میبره توی فضای تاریک داستان.
- پایان بندیِ تلخ و بهیادماندنی که تا مدتها تو ذهن میمونه.
این داستان فقط یک روایت نیست؛ یک فریاد است. فریادی از جنس انسانیتِ فراموششده.
به نویسندهاش افتخار کنین و به خوانندگانی که هنوز با دل میخوانند. 🙏
مشتاقانه منتظر خواندن آثار بیشتری از شما هستم، استاد!
و سپاس مضاعف از گردانندگان این صفحه