گفت میروم...
داشتم میرفتم بیرون، چند ساعتی کار داشتم. کمی به خودم رسیدم؛ از دعوای شب قبل هنوز عصبانی بودم اما مثل بقیه دعواها بود. چیز جدیدی نداشت، بهانه جدیدی نبود. همان بحثهای احمقانه همیشگی...
تاپ صورتی روشن پوشیده بود با حاشیههای خاکستری ملایم و یک شلوارک صورتی با راههای سفید در کنارهها؛ موهاش را جمع کرده بود پشت سرش، میدانستم که هر وقت عصبی باشد موهایش را اینطوری جمع میکند؛ و جالب اینکه طی چند هفته اخیر همیشه موهایش به همین شکل بودند!
داشتم از درب خارج میشدم که با لحنی طلبکار و حاکی از دلواپسی پرسید: کجا میروی؟
با بی قیدی گفتم: دنبال کارم
وقتی استرس داشت بالای لبش را میخاراند و تا سمت راست دماغش را دست میکشد. دوباره همان کار را تکرار کرد، بی تفاوت نگاهش کردم.
او که تلاش میکرد پرخاش نکند، با آرامشی کنترل شده گفت: دیگر نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم.
لبخند زدم با همان لحن سرد سابق گفتم: من حتی تحمل هم نمیکنم، نسبت به این چیز یا هر چی که تو اسمش را میگذاری زندگی هیچ حسی ندارم.
معنای کلام و منظورم را فهمید برای همین خودش را کنترل کرد و کوشید با خونسردی جواب بدهد و گفت: به نظرم باید این ماجرا تمام بشود.
میدانستم که پس شنیدن آخرین جملهام فعالانه تلاش میکند از کلمه زندگی استفاده نکند، زن باهوشی بود اما نه به اندازه من؛ شاید واکنشهایش برای دیگران غافلگیر کننده بودند، نمیدانم اما هرگز مرا متعجب نمیکرد.
پرسیدم: چقدر طول میکشد که جمعش کنی؟
با ادبیاتم آشنا بود. گفت: نهایت سه ساعت؛ البته اصلیها را بیشتر طول میکشد.
گفتم: پس من چهار ساعت دیگر بر میگردم، مطمئن باشم که خودت و شواهد حضورت را نمیبینم!؟
دیگر نتوانست تظاهر به خونسردی کند. گفت: به همین راحتی!؟
گفتم: من خیلی وقت است ترکت کردهام، حتی تحملت هم نمیکردم برایم هیچ معنایی نداشتی. الان که برای تو هم غیر قابل تحمل شده است، میخواهم این تظاهر مسخره تمام شود!
بعد قدمی دیگر برداشتم و افزودم: وقتی برگشتم نمیخواهم اینجا ببینمت!
برگشتم و ندیدمش .... و تمام... پادرمیانیها و التماسها و خواهشهای بعدی هیچ معنی نداشت. وقتی مردی به غرورش لطمه میخورد تمام احساساتش را نسبت به همسرش از دست میدهد.
فاصله بین عشق و نفرت یک مرد مرز باریکی به اندازه خراش روی سطح صیقلی و براق غرور اوست. فقط یک قدم است؛ مراقب آن یک قدم باش...
یاور.م
خجالت با عطر نسکافه
امروز هزارمین نفر به من گفت که بوی نسکافه میدهم! نمیدانم چرا اکثر آدمها بهم میگویند که همیشه بوی نسکافه میدهم!
بالاخره رودربایستی را کنار گذاشتم و پرسیدم: حالا این بد است یا خوب؟
از خجالت سرخ شد و گفت: عالیست!