آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

نوشته های یاور.م
نویسنده و شاعر

کلیدهایم افتادند...

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۴۳ ب.ظ

کلیدهایم افتادند...

یادم است آن شب داشتم مست و مدهوش برمیگشتم خانه ام، خانه ای که دیگر هیچ تعلقی به آن حس نمیکردم، نمیدانم خانه مال من نبود یا من دیگر مال آن خانه نبودم!

نزدیک نیمه شب شده بود، رفیقم گفت: با این حالت نمیتوانی رانندگی کنی بگذار من برسانمت.

هر چه اصرار کرد نپذیرفتم و آمدم پشت فرمان نشستم! بوی الکل و درد فضای اتاق اتومبیل را پر کرد. نفسم مانند آتش شده بود به صورتم که انگار داشت یخ میزد میتابید. مانند لیوان شیشه ای منجمدی بودم که داشتند درونش آب جوش میریختند. دیدم نه، واقعا نمیتوانم رانندگی کنم!

یازدهم اسفند بود، سال 88، مقداری برف روی زمین نشسته بود و همین باعث میشد هوا سردتر و راه ناهموارتر به نظر برسد. به دوستم گفتم «ماشین من اینجا بماند من میخواهم نم نم بروم خانه» هر چه اصرار کرد بمان یا بگذار من برسانمت قبول نکردم. میخواستم تنها باشم، با اینکه نمیخواستم تنها باشم، با اینکه از تنهایی فرار میکردم، با اینکه تنهاییم واقعی تر و  دهشتناکتر از همیشه شده بود اما باز هم میخواستم تنها باشم.

این آهنگ اکبر گلپایگانی را زمزمه میکردم (منم آن غریب و تنها که ...) به نزدیک آپارتمان که رسیدم همه چیز مثل همیشه بود. اگر چند روز پیش بود زنگ میزدم میگفتم سویچ را بیاندازد پایین که ماشین را ببرم تو پارکینگ. همیشه از وارد پارکینگ شدن میترسید بگذریم که هر دو طرف ماشین را به خاطر وارد شدن به پارکینگ زده بود.

بگذریم... دیدم جلوی در آپارتمان توی ماشینش نشسته است. یادم آمد که فسانه به پایان رسیده است. همه چیز تمام شده بود، پشتم را کردم و با تظاهر بی تفاوتی کلید را از توی جیبم در آوردم! توی همین مدت دستهایم یخ زده بود انگار هیچ اختیاری روی آنها نداشتم!

لعنت به تو زن، هنوز 24 ساعت نشده بود جدا شده بودیم این چه بازیی بود که شروع کردی!؟ به شکل احمقانه ای و شاید بر حسب آن حس تعلقی که خیلی از فروکش کردنش نگذشته بود میخواستم دعوایش کنم و بگویم که این موقع شب تو خیابان چه گوهی میخورد!

اما آن لیوان شیشه ای منجمد ترک خورد و صدای ترکهایش در مغزم پیچید. یادم افتاده بود که دیگر نسبتی با هم نداریم. خیلی راحت، تمام آن چه میانمان بود دود شده بود، خاطره شده بود.

کلیدهایم افتادند روی زمین، برشان داشتم در را باز کردم. در آپارتمان را که باز کردم دیدم هم درونش بوی خاطره و حضور آن لعنتی را میدهد هم بیرونش، هم روبرویم او بود و هم پشت سرم... در تنگنای بدی قرار گرفته بودم. بین غرورم و احساسم و خشم و نفرت و خاطراتم محاصره شده بودم.

با تمام توانی که در خود سراغ دارم نمیتوانستم در تمام این جبهه ها بجنگم. درب را بستم و آمدم بیرون؛ دیدم پیاده شده دارد به سمتم میاید. رک تر شده بودم، عاصی تر ، خشمگین تر و البته مهربانتر، تمام اینها بودم، میتوانستم دنیا را به آتش بکشم اما، حیف که روی پایم بند نمیشدم.

اخطار دادم که نزدیکم نشو... یک قدم دیگر به سویم برداشت. اشاره کردم که جدی هستم. به چشمانم خیره شد و گفت «چشم، فقط مراقب...» جواب دادم «برو بابا» و
راهم را گرفتم و برگشتم به سمت منزل دوستم... و او آنجا ایستاده بود. هراسان و دلواپس!

شاید آن خاطره هایی که با گشودن درب خانه به من هجوم آوردند درون او نیز میجوشید. نمیدانم، هرگز هم نفهمیدم، هرگز اهمیتی نداشت که بپرسم.

 

آوا و نگارش "یاور.م"

 

 

 

لینک پادکست

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی