آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

نوشته های یاور.م
نویسنده و شاعر

نویسنده و پرنده محبوبش

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۰۵:۱۵ ب.ظ

"قصه نویسنده و پرنده محبوبش"

سالها پیش یک روز همینطوری و به جهت احوالپرسی به مغازه دوست پرنده فروشم سر زدم. من همیشه عاشق طوطیها و قناریها بودم و به سایر پرنده ها اینقدر که به طوطیها و قناریها توجه میکنم توجه ندارم. اما آن روز 4 تا فنچ خیلی بامزه دیدم. نمیدانم چرا و چطور شد که اینقدر از آن چهارتا خوشم آمد.
به دوستم گفتم اینها را با یک قفس مناسب میبرم. بعد یک قفس بزرگ برایشان انتخاب کردم، چند لانه و ظرف آبخوری و تشت شنا و خلاصه هر چه که فنچها لازم داشتند برایشان گرفتم و ...

من دوستان خیلی زیادی در بین خانمها داشته ام، یکی از آنهایی که با هم خیلی صمیمی بودیم دوست خیلی قدیمیم لیلا است که بسیار دوستش دارم. چرا؟ چون بینهایت تنهاست، چون مانند خودم درک نشده است چون تنهاییش مقدس است.

آن شب قرار شد دوستم لیلا و دخترم نازی برای دوتا فنچها اسم انتخاب کنند. نام فنچ لاغر را گذاشتم نازی، نام فنچ سفید را گذاشتم لیلا (آن موقع به دخترم و لیلا گفتم چون اینها شبیه شما هستند نامشان را اینطوری انتخاب کردم) دو فنچ دیگر را آنها نام گذاری کردند.

نام یکیشان شد خنگولی، نام دیگری شد تپلی

طی هفته های بعد لیلا مدام تخم میگذاشت و سرش با تخمها گرم بود البته هیچوقت تخمها جوجه نشدند. نازی همیشه تو ظرف آب بازی میکرد عاشق آب بازی و شیطنت بود. تپلی هم مدام در حال غذا خوردن بود اما خنگولی فنچ محبوبم شد. همیشه روی لانه اش کشیک میکشید. انگار دارد نگهبانی میدهد که یکی تخم بگذارد دیگری آب تنی کند آن دیگری با خیال راحت غذا بخورد.

به محض این که مرا میدید با حنجره کوچک و ظریفش صدای عجیبی در میاورد که بی شباهت به صدای بوق اتومبیل های قدیمی نبود!

اول فکر میکردم دارد بقیه را از آمدنم با خبر میکند اما نم نم متوجه شدم که خنگولی از دیدنم ذوق زده میشود و این صدا را در میاورد.

یک روز وقتی رسیدم دیدم سر و ته به الیاف و نخهای بیرون زده از پارچه (اصطلاحا دامن قفسش) آویزان شده است. سریعا وی را گرفتم، نخی که دور انگشتش پیچیده شده بود را قیچی کردم. بقیه نخها را از دور انگشتش باز کردم.

خنگولی متحیر نگاهم میکرد، انگار نمیتوانست بفهمد یا درک کند چه میکنم. شاید هم در پشت آن چشمهای کوچک درخشانش با آن مغز تکامل نیافته اش مرا مسبب بلایی که سرش آمده بود میدید و میگفت تقصیر توست که این بلا سرم آمده است.

چند دقیقه طول کشید تا پایش را کاملا آزاد کنم. مهربانانه نوازشش کردم و او را با احتیاط روی نیی که معمولا مینشست گذاشتم.

چند روز بعد دیدم یک انگشت ندارد. متوجه شدم که انگشتش افتاده است و طبیعتی که سیر تکامل او را اینطور بی رحمانه رقم زده بود چنین تصمیمی برایش گرفته بود.

خنگولی صمیمی ترین فنچم بود. همیشه همانطوری بوق میزد و ذوق میکرد. آزاد بود و همیشه رو قفس مینشست. آزادانه به همه جا پر میزد و شیطنت میکرد.

یک روز دیدم نیست. هر چی صدایش کردم صدای بوق زدنش نیامد. گفتم "ای بی معرفت، مرا گذاشتی و رفتی؟ تو که از پس طبیعتی بی رحم آن بیرون بر نمیایی، اگر کلاغ شکارت کند چه؟"

چند ماه گذشت و من لیلا و نازی و تپلی را هم بخشیدم، چون تحمل جای خالی خنگولی را نداشتم.

آن روز برای نزدیک شدن عید داشتم اتاق را مرتب میکردم. یکی از کمدها را کشیدم جلو، یک جسم تجزیه شده و پرهایی آشنا را دیدم که مورچه ها همه ماهیت و شاکله پرنده بودنش را محو کرده بودند.

اما شناختمش، او خنگولی خودم بود. خنگولیی که پشت پایه های کمد چسبیده به دیوار گیر افتاده بود.

بقایای او را در باغچه دفن کردم و هنگام وداع گفتم "مرا ببخش دوست من، مرا ببخش که تنها بودی، ببخش که در موردت بد قضاوت کردم"

آوا و نگارش "یاور.م"
تقدیم به دوست عزیز و با احساسم "مهدی حسینی"
یاورم

 

 

 

لینک پادکست

  • یاور .م

داستان کوتاه

فنچ

پادکست

یاور م

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی