آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

تاریک‌ترین نوشته‌های یک روح تنها و باستانی

آیه‌های تاریکی

نوشته های یاور.م
نویسنده و شاعر

کسی که دوبار زندگیم را عوض کرد!

شنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۳۷ ب.ظ

صبح روز بیست و هشتم مرداد سال 1376 بود که تلفن اتاقم زنگ خورد. آن روزها مثل الان نبود که هر کس چند تا سیم کارت داشته باشد. من هم چون جوان خوش گذران و الواتی بودم و دستم به دهانم میرسید یک خط تلفن توی اتاق خودم داشتم. بگذریم..
تلفنم زنگ خورد ساعت 10:50 دقیقه صبح 28 مرداد بود، صدایی که معلوم بود کمی دلهره و استرس دارد پرسید «خودتی؟» پاسخ مشخص بود. بله خودم هستم! آن لحظه فکر میکردم این هم یکی از همان دخترهایی است که درست یادم نیست کی و کجا به او شماره داده ام! گفت «ساعت 5 بیا سمت آپارتمان جلویی» پرسیدم «آپارتمان جلویی؟» گفت «واحد سینا، واحد روبرویی» و تماس را قطع کرد.
حالا این من بودم که نگران شده بود، به ساعت نگاه کردم روی ده و پنجاه خوابیده بود. نمیدانم واقعا ساعت 10:50 زمان ایستاد یا از دیشب خوابیده بود؛ هرگز هم یادم نماند که ببینم ساعت دقیقا چند است و بنا به دلایلی دیگر هرگز به آن ساعت باطری نیانداختم. از خودم میپرسیدم این کیست؟ کیست که میداند کجا زندگی میکنم!؟ داشتن شماره تلفنم چیز عجیبی نبود اما اینکه دقیقا نشانیم را میدانست عجیب و نگران کننده بود!
یک لحظه شکم به دختر روبرویی به نام پردیس برد، آن دختر آرزویم بود. درست همانطوری بود که دوست داشتم. انگار خدایان او را طبق سلیقه من تراشیده بودند. چشمان سیاه و درخشنده ای داشت با اندام برجسته، کفلهای درشت و رانهایی زنانه، لبان خوش فرم و دماغی خوش تراش و پیشانی قوس دار، ابروهایی که کاملا دلخواهم بودند. زیباترین دختر آن حوالی نبود اما به طور حتم همانی بود که من میپسندیدم. نیشم داشت تا بناگوش کش میامد که حقیقتی به یادم آمد و خنده ام را پژمرد! این صدای پردیس نبود و من صدای پردیس را خوب میشناختم.
همه چیز به روز قبل مربوط میشد، آن روز شهامت به خرج دادم و تو کوچه خودم را به پردیس رساندم. صدایش کردم و شماره تلفنم را به وی دادم و تاکید کردم که منتظرم تماسش هستم و به نفعش است که تماس بگیرد و منتظرم نگذارد. اما آن دختر جنگجو، بلند بالا و سبزه رو، به مانند خودم یک سلطه گر بی رحم بود و شاید همین اخلاقش مرا به خود جلب کرده بود.
نگاهی به شماره انداخت و سه رقم آخرش را تکرار کرد و گفت «حفظ شدم...» و بعد شماره ام را انداخت زمین و چنانکه با مخاطبی ناشناس سخن میگوید گفت «سر کوچه منتظرم زود خودتو برسون» گفتم «با منی؟ چرا داد میزنی؟» جواب منفی داد، تاکید کردم که منتظر تماسش هستم و نباید مرا منتظر بگذارد. (چون خیلی اوضاع محله خوب نبود کمی محتاط بدم) گفت «یادم موند رئیس» رو به خانه کناری کرد و دوباره گفت «دیر نکن» به سمتی که مخاطبش بود نگاه کردم. شماره ام را انداخت زمین و رفت...
شاید این در واکنش به تحکم لاقیدانه ام بود، به هر روی آن لحظه استنباطم این بود که برای همین امر شماره ام را به زمین انداخته است! تا به خودم بجنبم با آن گامهای استوار حرکت کرد و در دلم میگفتم «چه نبردها که میان من و توست پردیس خانم»
در همین اثنا درب خانه شماره 91 باز شد، دخترکی که چند باری وی را دیده بودم و خجول و کمی هم رنگ پریده به نظر میرسید خم شد، کاغذ حاوی شماره تلفن را برداشت. چند لحظه در آستانه در ناپدید شد و بعد در حالی که داشت درب کیفش را مرتب میکرد تا به این بهانه با من چشم در چشم نشود از کنارم گذشت و به راهی که پردیس میرفت، رفت. توی دلم گفتم «خاک بر سرم شد»

ساعت نزدیک 5 شده بود و من مردد بودم که چطور سر این قرار مشکوک بروم. شاید فقط دو یا سه دقیقه از پنج گذشته بود که خودم را جلوی واحد سینا یافتم. دیدم دقیقا وسط تقاطع دو کوچه بزرگ و فراخ خیابان قرار گرفته ام! این چه جایی برای قرار گذاشتن بود؟ از طرفی هم خوشحال بودم که صاحب آن صدای مشکوک تماس گیرنده سر قرار نیامده است. نم نم داشتم به سمت آپارتمانم بر میگشتم که دیدم درب خانه شماره 91 باز شد. آن دختر خجول رنگ پریده لاغر از خانه خارج شد. در دلم گفتم «لعنت به این شانس، سر و کله این از کجا پیدا شد!»
مانتوی سفید پوشیده بود با شلوار عجیب و مسخره ای سرخ رنگ که معلوم بود تو خانه آن را به تن میکند. یک روسری سبز هم این فاجعه را تکمیل میکرد، از همه بدتر بوی ادکلن مردانه لیی کپ بود که زده بود. میزانسن عالی بود، همه چیز برای به تصویر کشیدن بدترین کنف شدن من عالی تنظیم شده بود. آمد و نزدیکم شد. دیگر آن دختر خجول نبود، انگار جسور شده بود یک دور کامل دورم چرخید و بعد با شجاعت روبرویم ایستاد و با دلخوری و لحنی ملامتبار گفت «هیچ معلومه تو کجایی!؟» صدایش نه دخترانه بود نه زنانه، صدای خاص خودش را داشت. کلمات را شمرده و صحیح بیان میکرد و حتی عجله اش هم موجب نمیشد که این نظم، این هارمونی، این موسیقی بی نظیر فالش شود. به چشمانش نگاه کردم. سبز بود سبز تیره، دو رگه تیره تو عنبیه چشمانش بود که بیشتر خودنمایی میکرد. چشمان سبز و زیبایی داشت. دماغش کوچک بود و پیشانیش و ابروهای محراب گونه و نژاده اش، لبهای نازکی داشت اما زیبا بود. همه چیزش زیبا بود. موهای خرمایی رنگش، تلاشش برای اینکه قدش را بلندتر نشان بدهد، پستانهایش که انگار داشتند به طور فعال میکوشیدند خود را در برابرم به نمایش بگذارند. کفشهای عروسکی قهوه ای روشنش و پا به پا شدن های پیوسته اش..
محو تماشایش بودم، اگر چه او آن شاکله و قواره ای را نداشت که من میپسندیدم اما دختر جالب و بامزه ای بود. با تعجب گفت «وا، چیکار میکنی؟» گفتم «من! هیچی! چه کار دارم بکنم» به دستش اشاره کرد و گفت «بگیرش دیگه مال توئه» و بعد گل رز صورتی رنگی را که معلوم بود از باغچه حیاطشان چیده است و از آستینش بیرون زده بود به سمتم گرفت. تشکر کردم و گل را از او گرفتم. سپس با بی پروایی یک کاغذ را در دستم چپاند و گفت «خاک به سرم الان بابام میرسه زودباش بگیرش» با خودم میگفتم «این دخترک مشنگ چرا اینچنین میکند!» سپس یک بار دیگر دورم چرخید و گفت «دیگه باید برم، فعلا خدافظ. راستی زنگ زدی اگه گفتم بله یعنی میتونم حرف بزنم اگه گفتم الو یعنی قطع کن» گفتم «اما من شماره ات را ندارم» جواب داد «باشه، پس خودم بهت زنگ میزنم، فعلا» و با عجله و شتابزده رفت. من آنجا متوجه شدم که دلم را هم با خود برده است عاشقش شده بودم به همین سادگی..
نامش سولماز بود، متولد سی دی ماه 58، او کسی بود که دوبار زندگی مرا عوض کرد، یک بار با آمدنش در تابستان 76 و یکبار با مرگش در پاییز 79 ... آری، او عشق جاودانه زندگیم شد. سالها بعد در یک جمع دوستانه پردیس را دیدم. فرصتی شد که با هم گفتگویی کنیم. گفت «عشق سولماز آنقدر بهت قوی بود که من به خودم اجازه نمیدادم...» گفتم «ادامه نده» گفت «نه اینکه بی رغبت بوده باشم. من هم همان احساس متقابل را به تو داشتم اما...» گفتم «زندگی من خیلی غم انگیزتر از آن است که فکرش را میکنی پردیس خانم... ادامه نده» و از او جدا شدم و...

یاور.م

 

 

 

پادکست

  • یاور .م

داستان عاشقانه

پادکست

یاور م

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی