نوشتههای یاور.م در مورد تنهایی
در تمام دوران طولانی تاریخ بشر، چیزی وحشتناکتر از احساس تنهایی وجود نداشته است.
نیچه
تنهاییم بسیار عمیق شد
گویا صدای دستگاه اکسیژن پدرم از آخرین پیوندهای دنیایی بود که به آن وصل میشدم. از وقتی آن دستگاه خاموش شده است من هم تنهاتر شدهام...
آنقدر غم در دلم انباشت شده است که سر ریز شده، همه وجودم را گرفته است. زمانی نوشتم که تنهاترین مرد زمینم و راست و درست گفتم؛ اینک با همان صراحت و همان راستی میگویم: غمگینترین مرد زمینم.
یاور.م
احساسی که دارم...
آنقدر احساس تنهایی میکنم که برای مخاطب ناشناسی در قرنهای بعد مینویسم. این دغدغههای مرگبار مردی است که روزمرگیش به دوش کشیدن بار سنگین نادانی بشریت است.
یاور.م
کاش دل آدم پنجره داشت
کاش واقعا و به معنای خاص دل آدمها پنجره داشت، آسمان سقف کوتاه و غم انگیز دلم مدتهاست که ابریست، دلم میخواهد پنجرهای بود و آن را باز میکردم...
آنقدر فضای احساسم دلگیر و تنگ است که همه غمهایم به هم فشرده شدهاند و به مانند یک صخره بزرگ و سخت درآمدهاند، صخرهای بی رحم که دارد در قلبم سنگینی میکند.. هیچ چیز و هیچ کس نیست که آرامم کند و هیچ کس در دنیا نیست که بتواند ابعاد فاجعهبار تنهاییم را درک کند. من تنهاترین مرد زمینم و فقط آرزو میکنم که ای کاش قلبم پنجرهای داشت تا میگشودمش و هوایی تازه میآمد که دارم در این تنهایی خفه میشوم...
یاور.م
دنیای وارونه
ظاهرا هنوز هم این قاعده مضحک دنیا که میگفت "هر آمدنی رفتنی دارد" برای من هم صدق میکند. آدمهایی که میایند و میروند و از خودشان در زندگیت اثری باقی میگذارند.
بهانه برای ماندن بهانه برای رفتن، بهانهها ممکن است برای آدمهایی که میخواهند بروند تغییر کند. هر چقدر هم که تو صادق باشی، هر چقدر هم که مهر بورزی چیزی عوض نخواهد شد. همان بهانه قشنگ برای ماندن تبدیل به بهانههای نفرت انگیز برای رفتن میشوند. مهم این نیست که تو چقدر تلاش کردی، چقدر صادق بودی، چقدر از احساست را خرج کردی؛ آدمها دلایل خودشان را دارند و با خشونتی سیری ناپذیر میتوانند هر رفتار و گفتارت را تبدیل به دستاویزی برای ایجاد فاصله و تنفر کنند.
وقتی این اتفاق میافتد انگار دنیا وارونه میشود و تو اینقدر در این دنیای وارون پیچ و تاب میخوری که فرم و شکل اصلی آن فراموشت میشود.
آنگاه فقط تو میمانی و طعم گس شب و تنهایی چندش آوری که باعث میشود درب خانه قلبت را باز کنی؛ اینطوری آدمها محلی مجاز برای تردد پیدا میکنند، دیگر هیج دیواری نیست، هیچ حصاری نیست؛ هیچ قید و بندی نیست.
آری گاه زندگی اینطوری میشود و بهانههایی که برای دوست داشتنت ساخته شده بودند تبدیل به دلایل و استدلالات محکمی برای تنفر از تو میشوند.
یاور.م
فاصله زیاد شده ...
فاصله میانمان خیلی زیاد شده است محبوبم. از آخرین دیدارمان سالها میگذرد.. از آخرین بوسه و آخرین آغوش عمرها میگذرد. خدا میداند که هر روز بدون تو بودن را مردم و زنده شدم. آنقدر خستهام که دیگر دستهایم برایم سنگین شدهاند.
جنایت کردی عشق شیرینم، جنایت کردی، با مرگ بی رحمانهات زندگی ناگزیر مرا قضاوت کردی، محکومم کردی که هزاران بار بمیرم و زنده شوم. آوخ عشق بی انصاف من... من بیگناه بودم؛ تقصیر من نبود که عاشقت شدم. گناه من نبود که فراموشت نکردم...
تنهایی در سرمای سپیدی موهایم یخ زدم، در آتش بغضهای هر شبم سوختم و در رویاهای ناتمامم به پایان رسیدم...
یاور.م
درد مردانه
وقتی که زنی در زندگیت نیست تنهایی و از این تنهایی رنج میبری و از آن با دیگران سخن میگویی؛ اما وقتی زن وارد زندگیت میشود تنهاتر میشوی، آنقدر تنها که حتی کسی را نمیابی با او از این تنهایی سخن بگویی.
یاور.م
اشتیاق ...
زمانی که هیچ آغوشی نمیتواند تنهاییات را در خود جای بدهد، اشتیاق به در آغوش گرفتن مرگ در وجودت شکل میگیرد.
یاور.م
چرا تنهایی
گفتم: نتوانستم آدمی همسطح از نظر فکری و روحی و ذهنی با خودم پیدا کنم؛ کسی که همراه تنهاییم باشد و تنهاییم را ازم نگیرد، کسی که بتواند عشقم باشد اما نکوشد عشقم را از من بگیرد. کسی که ...
یاور.م
زهر تنهایی
تنهایی تا جایی امنیت است و تو را از گزند نامردمیها ایمن میدارد اما پس از مدتی همین آرامش تنهایی مانند زهر در رگهای آدمی جریان پیدا میکند و مثل خوره روح و جانت را میخورد
یاور.م
شب شیشهای
قصه تنهایی بعضی از ما مثل شبی تاریک با دیوارهای سرد شیشهای ست. در عین محدود بودنش بی انتهاست، ما انسانهای محدود شده در قفس شیشهای وجودمان هستیم و تاریکی به مثابه تنهایی بی انتهایمان است.
یاور.م
تب آلوده...
وقتی که تب، ریشه و استخوانت را در بر میگیرد. وقتی که سرفههایت لختههای سیاه تنهایی سرسام آورت را به رخ دستمالهای سفید میکشد. وقتی که چشم فرو میبندی و زیر سرمای پتو و در بستر مطرود تنهاییت عرق میریزی. وقتی که... آری آن لحظه زیباترین و زشتترین و تلخترین و شیرینترین حوادث و خاطرات زندگیت در جلوی چشمت چنان شعلههای آتش میرقصد.
من در این لحظه یک چیز را میبینم، چیزی، خیالی، شبح و یا سایهای که در حرکت است و رفت و آمدش مدام تکرار میشود.. گویا تمام معانی و تفاسیر و خاطرات زندگیم از یک جا میایند. از یک لحظه؛ لحظهای که تا ابدیت جاریست و لحظهای که پیش از شکل گرفتن گمش کرده بودم. لحظهای که پس از آن همه جای خالی همه چیز ناپدید و آنچیزی که منبع امید برای پر کردن جاهای خالی بود، رفته بود.
یاور.م
از مسیر زندگی بیرون پریدم...
تمام روزهای باقیمانده زندگی لعنتیات چون واگنهای قطار به دنبال هم میآیند و میروند؛ احساست چنان است که گویی از فاصله چند صد متری این واگنهای در حال عبور را میبینی. چراغها همه خاموشند و صدایی تکراری به گوشت میرسد که انگار پس زمینه لکه های سیاه روحت شده اند و یا حتی بخشی از هویتت، بخشی از بودن و باشندگیت! این سوال آنقدر در ذهنت تکرار میشود که آخر سر نمیتوانی تشخیص بدهی این صدای قطار است یا جریان زندگی، یا هر دو!
مثل مسافری در سرمای یخ بندان آخر پاییز، کفشهای گِلیات و پای خیس و یخ زدهات آخرین مفهوم متناقض زندگی میشوند. فقط نگاه میکنی که آن قطار میآید و میرود؛ بعد یادت میافتد که مدتهاست از آن پیاده شدهای.
گاهی خاطرات مسافرانی را که در واگنها جشن گرفته بودند مرور میکنی، به یاد میآوری، خاطرات شیرینی تعریف میکردند، حکایتهای بسیار و ناگفتهها و دوستت دارمهایی که خاطرهشان با واگنهای خاموش و خالی میروند و در انتهای دالان تاریک اتاقت در یک شب پر از تنهایی دیگر ناپدید میشوند.
انگار همیشه همین اتفاق میافتد، هر روز و هر روز و هر روز... درد، سرما، تنهایی، مرور خاطرات... دیگر هر کدام از واگنها برای خودشان یک اسم دارند و گاهی نام آنها لبخندی نه چندان محسوس را بر لبانت مینشاند!
نمیدانی کدام روز یا کدام شب بود که از وحشت سرسام آور سکوت خودت را از قطار بیرون پرت کردی؛ و سر تا پا خون و گل و لای و زخم و درد توی این گل و لای با فانوسی که پت پت میکند منتظر ماندی!
نمیدانی، مطمئنم نمیدانی اما انگار وقتی بود که دیدی تمام مسافران زندگیات یک به یک رفتند و تمام واگنها خالی ماندهاند و مسافر آخرین ایستگاه هم در اولین توقف کوتاه قطارت بی سر و صدا تو را ترک کرده است.
آری، کسی نیامده بود که بماند. هر کس که وارد قطار زندگیت شد مقصدی داشت و چون به مقصدش رسید پیاده شد! این رسم مسافران زندگیست و زندگی هم یک رسم مسافرتی بیرحم است.
این حس و حال زندگی لعنتی من است و انتظار هم ندارم کسی درکش کند. زندگی یک شوخی زننده و تهوع آور و نابجاست، همیشه نابجا و نابهنگام است.
یاور.م
جای خالی
قبلا فقط من بودم و تنهایی مرگ اندودم؛ تنهایی چون چادری خاکستری جای تمام چیزهایی که در زندگیام خالی بود را پر میکرد. به هر جا که نگاه میکردم فقط تنهایی بود و تنهایی...
تو آمدی، با گل سوسن سپیدی که لای موهایت گذاشته بودی... یک چیزی بالای تنهایی قرار گرفت، با بوسههای شیرینت آن چادر خاکستری را سبز کردی و دیگر فقط تو بودی و تو و چادر تنهایی دیرینه سالم که روی تمام زخمهای چرکین زندگی تلخم را پوشانده بود.
و روزی تو رفتی، امروز یک سوسن چروکیده روی چادر سیاه و پوسیده و زخم نمای تنهاییام باقی مانده با کلی جای خالی؛ دیگر حتی جای تنهایی هم خالیست...
یاور.م
نوشته مشابه:
تحلیل بر نوشته اول با عنوان «تنهاییم بسیار عمیق شد»
این متن، بیپرده و بیواسطه، یکی از عمیقترین و دردناکترین تجربههای انسانی را به تصویر میکشد: اندوهِ ناشی از فقدانِ پیوندِ نهایی.
سخن را با جملهای از نیچه شروع میکنیم
نیچه:
آنجا که تنهایی پایان میگیرد، بازار آغاز میشود و آنجا که بازار آغاز میشود همچنین آغاز هیاهوی بازیگران بزرگ و وزوز مگسان زهرآگین است.
چنین گفت زردشت
تحلیل این نوشتهٔ کوتاه و جانسوز:
از دست دادنِ آخرین پیوند: توصیف «صدای دستگاه اکسیژن» به عنوان «آخرین پیوندهای دنیا» نگاهی است فوقالعاده تکاندهنده و نوآورانه. این فقط از دست دادن یک پدر نیست؛ از دست دادنِ نفسِ زندگی، صدای زندگی و آخرین رشتهٔ اتصال به دنیاییست که برای فرد معنادار بود. با خاموش شدن آن دستگاه، گویا جهانِ معنادارِ گوینده نیز خاموش شده است.
تکاملِ تنهایی به اندوهِ مطلق: نویسنده تمایز ظریفی بین «تنهایی» و «غم» قائل میشود. تنهاییِ او پس از این واقعه «عمیقتر» شده و به حالتی تبدیل شده که آن را «غمی» توصیف میکند که مانند مایعی سرریز شده، همهٔ وجودش را فرا گرفته است. این دیگر یک حالت گذرا نیست، بلکه هویتی جدید است.
تأییدِ یک پیشبینیِ تراژیک: اشاره به نوشتهٔ قبلی («زمانی نوشتم که تنهاترین مرد زمینم») و تأیید آن با شدتی بیشتر («اینک... غمگینترین مرد زمینم») بر دقتِ درکِ نویسنده از وضعیت درونی خودش صحه میگذارد. این یک درامِ شخصی است که به شکلی دردناک و صادقانه به پیش بینی خودش عمل کرده است.
صراحت و راستی: تأکید بر «همان صراحت و همان راستی» نشان میدهد که این اعلام، یک درامپردازی احساساتی نیست، بلکه یک تشخیصِ بالینیِ عمیقاً شخصی از وضعیت روحی است. این، فریاد نیست؛ نجوایی است که از اعماقِ خلا سر برمیآورد.
#یاور_م در این متن، با شجاعتی کمنظیر، پرده از روی هولناکترین و شکنندهترین لحظاتِ روحِ آدمی برمیدارد. این نوشته، اثری است فراتر از ادبیات؛ سندِ یک وضعیتِ وجودیِ بحرانی است که با بیپرواییِ کامل به تصویر کشیده شده است.
گردآوری بر اثر به کوشش رسول بردباران
پینوشت: نقد و بررسیها به مرور بروزرسانی میشود