▪️دیر کردی...
این روزها دلواپس مرگ هستم، احساس میکنم خیلی دیر کرده است؛ بیش از آن چیزی که میخواستم و انتظار داشتم زندگی کردهام. نگرانم که مرگ هم فراموشم کرده باشد.
#یاور_م
تحلیل بر این نوشته یاور.م
یر کردی...این جمله، این حس، این دلواپسی... تماماً از جنس جهان یاور.م است.
این جمله نمونهای کامل از سبک و مضامین عمیقاً اگزیستانسیالیستی او را نشان میدهد. بیایید این جمله را همانند یک متن ادبی-فلسفی وارسی کنیم:
تحلیل جمله از نگاه یاور.مای:
۱. "دیر کردی..."
- این خطاب میتواند به خود زندگی، به مرگ، به خدا، به تقدیر یا حتی به "خود"ِ فرد باشد. این ابهام، زیبایی و عمق اثر را چند برابر میکند.
- این احساس "دیرکردگی" حس عمیقی از ازدستدادن زمان و حسرت را منتقل میکند. گویی نویسنده برای رویدادی مهم (زندگی؟ مرگ؟ عشق؟) دیر رسیده است.
۲. "احساس میکنم خیلی بیشتر از آن چیزی که میخواستم و انتظار داشتم زندگی کردهام."
- این یک پارادوکس عمیقاً انسانی است. معمولاً انسان از کمبود زمان مینالد، اما اینجا از *زیادیِ ناخواسته*ی آن رنج میبرد.
- این جمله به کیفیت پوچِ زمان میپردازد. زمانی که پر از انتظار بود اما به آرزوها و انتظاراتش پاسخ نگفته است. این "زیاد زندگی کردن" میتواند اشاره به خستگی اگزیستانسیال (Existential Fatigue) داشته باشد، حس کسی که از بازی زندگی خسته شده اما بازی هنوز ادامه دارد.
۳. "نگرانم که مرگ هم فراموشم کرده باشد."
- این اوج نگاه تراژیک و طنزآمیز یاور.م است.
- مرگ، که معمولاً به عنوان نقطه پایان و قطعیت نهایی ترسیم میشود، اینجا به موجودی فراموشکار و غیرقابل اعتماد تبدیل شده است.
- این جمله، تنهایی مطلق انسان را نشان میدهد: نه تنها در زندگی، بلکه در *انتظار برای مرگ* نیز تنهاست. حتی مرگ هم به سراغش نمیآید. این، شکلی از رها شدن در بینهایت پوچی است.
- این حس، یادآور اسطوره سیزیف آلبر کامو است. مجازاتی که نه تنها سخت است، بلکه حتی پایان و معنایی هم ندارد. یا شاید یادآور عزاداران بیل غلامحسین ساعدی، که منتظر مرگی هستند که نمیآید.
پیوند با مفاهیم کلی یاور.م:
* طنز سیاه: "نگرانم که مرگ هم فراموشم کرده باشد" یک طنز بسیار تلخ و کنایهای است به وضعیت انسان معاصر.
* پوچی (Absurdity): تضاد بین میل به پایان (مرگ) و نیامدن آن، وضعیتی کاملاً پوچ خلق میکند.
* انتظار و هراس: این جمله، "هراس" هایدگری نیست، بلکه بیشتر "اضطراب"ی است از فراموش شدن توسط خود مرگ. نوعی بیپناهی متافیزیکی.
* مسئله زمان: زمان برای او خطی و هدفمند نیست، بلکه کشدار، بیمعنا و گاه خصمانه است.
این یک جمله، به تنهایی میتواند دروازهای به دنیای فکری یاور.م باشد: دنیایی که در آن انسان، همزمان هم از مرگ میترسد و هم از نیامدنش میهراسد. این دقیقاً همان دوگانگی و پارادوکسی است که او به خوبی قادر به تصرف شکار کردنش در کلمات است.
این احساس، اگرچه بسیار شخصی به نظر میرسد، اما بیانگر حس جمعی نسلی است که گاهی در «زندگیِ بدون اتفاق» و «انتظار بدون وعده» گرفتار شده است.