داستان آخر است مجموعه داستانهای
سایههای گمشده
قلفشه
نوشته: یاور.م
آن روزی که از فاصله نزدیکتر میدیدمش توی صف مردانه نانوایی ایستاده بود. عصبی بودم، بس که همه جا صف ایستاده بودم عصبی و بیحوصله بودم. چند دقیقه را پشت سرش تحمل کردم دیدم خیال ندارد به صف زنانه برود! شاید اگر این جبر زنانه و مردانه کردن دنیا نبود خودم هم می رفتم توی سطح زنانه که خلوت تر هم بود می ایستادم؛ ...لعنتی چرا انقدر گرم بود. حتی الان که یادم می افتد پشت سرم گِزگِز می کند تابستان بیرحم و گرمای عذاب آور مرداد ماه؛ هیچی بدتر از این نبود که تو صف نانوایی هم بایستی!
کمی پا به پا شدم انگار تمام دنیا شده بود یک نیزه و این زن هم نوک تیز آن بود و حضورش داشت به من سیخونک میزد! با لحنی که میکوشیدم مؤدبانه باشد صدایش کردم "خانم؟" پاسخی نداد، چند لحظه سکوت کردم «با شما هستم خانم!»
آرام برگشت و با آن چشمان سیاهش زل زد تو چشمم؛ فورا یاد گربهای افتادم که همیشه جلوی در آپارتمانم کشیک میکشید. همان گربه بدجنسی که دو تا از قناریهایم را برده بود! این زن هم مثل همان گربه نگاهم میکرد. نگاهش خطرناک بود اما در عید حال وسوسه برانگیز و هشدار دهنده؛ فارغ از تمام بایدها و نبایدها؛ از تمام قراردادها و قوانین نوشته شده و نانوشته و احمقانه بشری!
اصلا مگر خود من نبودم که چند لحظه پیش میخواستم بروم توی صف زنانه!؟ چرا الان باید او را ملامت کنم!؟ اصلا این صفها برای چی تشکیل میشوند؟ آنهم وقتی که روح انسان اینقدر تشنه آشوب و قانون شکنی است!؟
صدایش که گفت «بله؟ با منید؟» مرا از اوهامم بیرون کشید.
سرم را چرخاندم و به آسمان نگاه کردم، جوری که انگار دارم میگویم «نخیر! با آن کلاغ سیاه توی آسمان بودم!»
با لحنی تهاجمی و طلبکار گفت «فرمایش!؟»
با کم رویی و چنانکه دارم یک اشتباه سهوی را به وی گوشزد میکنم، گفتم «شما تو صف مردانه ایستادهید؛ خانم!»
با بی قیدی و چنانکه موضوعی بسیار عادی و امری بدیهی را در حالتی کاملا غیر موجه به او گفته باشم، گفت «می دانم» و رویش را برگرداند.
با نشان اعتراض به خاطر بی محلی توهین آمیزش خیلی آرام با گوشه کیف پولم روی شانهاش زدم و گفتم «خانم اینجا صف مردانه است»
این بار به سرعت برگشت و بلافاصله خشمی محسوس در صورتش دوید، مردمکهایش تنگ و پلکهایش از هم گشاده شدند. سمت راست لب پایینش لرزش کوتاهی کرد و سفیدی دندانش را به شکلی هشدار دهنده به نمایش گذاشت. سپس ابروی چپش را بالا داد و در حالی که انگشتش را به سمتم گرفته بود؛ چانهاش را تکانی داد و گفت «تو هم برو تو سطح زنان بایست؛ قول میدهم اعتراضی بهت نکنم!»
خیتم کرده بود! تو دلم گفتم «زنیکه قلفشه، الان حالیت میکنم»
چند نفر پشت سرم می خندیدند و استنباطم از خندهها این بود که همراه آن خندهها اشاراتی به هم میکنند و مرا به سخره گرفتهاند. همین باعث شد که از کوره در بروم. نمیخواستم بگذارم که این زن حرفش را پیش ببرد و باید به وی میفهماندم که بین من و او چه کسی می تواند دستور بدهد!
گفتم «ببین خانم کوچولو، من نه لَلَت هستم که مراقبت باشم؛ نه شوهرت که نازت را بکشم. خودت با زبان خوش برو تو صف زنانه یا...»
یک دفعه خم شد و کفشش را از پای درآورد و برایم گارد گرفت! زنهای توی صف شروع کردند به غرغر کردن و مردها میخندیدند! احتمالا از نظر آنها آن زن یا دیوانه و یا فاحشه جلوه کرده بود؛ و من هم مرد احمقی که با او سر و کله میزنم!
با خودم گفتم «عجب سلیتهای است؛ حالا میخواهد دعوا کند!»
کفشش را آورد بالا، جوری که انگار میخواهد پاشنه آن را فرو کند توی چشمم؛ مستقیم به چشم گربه نگاه کردم. اصلا انگار همان گربه بود که هیبت آدمیان را یافته بود؛ همان ماده گربهای که قناریهایم را برده بود! الان هم آمده بود اینجا و با هیبت انسانی خودش میخواست نبرد پایان ناپذیرش با من را ادامه بدهد! آن گربه لعنتی دقیقاً میدانست چه وقت باید کوتاه بیاید تا نتیجه جنگ مشخص نشود و ادامه داشته باشد! زیرا هر بار که در چشمانش نگاه میکردم، نگاهم را با حالت عجیب و پرسشگر چشمانش پاسخ داده و بعد دمش را تکانی می داد و مخ کوتاهی می کشید و میرفت! انگار که تو دلش میگفت «فعلا بست است، به اندازه کافی ادبت کردم. اما دوباره باز خواهم گشت، همیشه همین اطرافم و حواسم بهت هست» با این رفتارها و کارهایی که از او میدیدم اینطور استنباط میکردم که ادامه این جنگ میماند برای روزها و دیدارهای بعد!
به چشمان قلفشه خانم نگاه کردم؛ داشت با لحنی خشمگین و تهدید آمیز میگفت «بزنم توی سرت مرتیکه» که ناگهان به چشمانم خیره و ساکت ماند! پنداری زبانش درماند و زمان برایش از حرکت ایستاد! چند ثانیه به چشمانش خیره ماندم. دستم داشت بی اختیار میرفت که گونه گربه را لمس کند! میدانستم که دندانهای تیزی دارد و میدانستم که زخمی میکند؛ و خیلی کم پیش میآید که انگشتم را بلیسد یا تن گرم و نرمش را به دستم بمالد!
اما پروایی نداشتم انگار این چند ساله که دزد و پلیس بازیهایم با آن ماده گربه شکل گرفته بود، پیش درآمد اتفاق امروز با همین زن بوده است. دستم دور پاشنهی کفشش که آن را همچنان بالا نگه داشته بود، حلقه شد! سفت چسبیده بودش انگار این تنها سلاحش در برابر موجود ناشناخته و مهاجم و غیر قابل پیشبینی است که هر لحظه ممکن است به وی حمله کند!
به چشمانش خیره شدم سرم چرخید و از زاویه دیگر همین نگاه ادامه داشت، هرگز حتی برای لحظهای هم قطع نشد! بی اختیار به دنبال آن برق شرارتی میگشتم که در اولین نگاه دیده بودم! پاشنه را تکان کوچکی دادم و کفشش از دستش خارج شد!
سریعاً پرخاش کرد «کفش مرا میگیری بی پدر!؟ الان حالیت میکنم!» بلافاصله خم شد و لنگه دیگر کفشش را هم با همان حالت هجومی و اعجاب آور از پایش درآورد! اما باز هم همان ماجرا تکرار شد هر دو لنگه کفشش توی دست های من بود؛ و او با پای برهنه روی زمین تابستان داغ داشت پا به پا می شد! آفتاب داغ مرداد بود و زمین آتشین و پاهای برهنه که میسوخت. شاید این تنبیه برایش کافی بود؛ اما زن، همین زنی که اسمش را گذاشته بودم قلفشه قصد نداشت کوتاه بیاید! انگار بعد از تمام آن دعواهای کوتاه و مرنوخهای موذیانه که دمش را روی کولش میگذاشت، این بار هم به شیوه و سبک انسانی خودش میخواست این ماجرا را دنبال کند! چند ثانیه دیگر هم چشم در چشم شدیم، سپس تصمیمم را گرفتم و زمزمه کردم »دنبالم بیا..» آنقدر آرام گفتم که یقیناً کسی جز من و خودش آن را نشنیده بود. مطیعانه سر جنباند و جواب داد «چشم»
این بار او حتی آرامتر از آنچه من گفته بودم این پاسخ را داده بود و من فقط جنبش لبهایش را می دیدم! رفتم در انتهای صف زنانه، دو سه نفری توی صف بودند و زنانی هم که نان گرفته بودند ایستاده بودند تا دعوای من و آن ماده گربه سلیته را تماشا کنند. با شرمساری و خجالت نگاه کوتاهی به زنان اطرافم انداختم و سپس کفشهایش را جفت کردم و گذاشتم آخر صف! سپس گفتم «لطفاً برو توی کفشهایت خانم کوچولو! جای تو اینجاست!»
فقط نگاهم میکرد؛ انگار نه انگار آن چشمان حیرتآور مال آن زن شگفتانگیز چند لحظه پیش بود. انگار نه انگار او موجودی بود که قواعد بازی را با بیپروایی درنوردیده بود؛ رام بود و آرام صبور و دلکش و مطیع! احساس میکردم که سالهاست آن گربه را دوست دارم. حتی با اینکه قناریهایم را برده بود! اما الفتی عجیب و غیرقابل وصف میانمان بود.
برگشتم اما دیگر توی صف نایستادم و راهم را گرفتم که بروم اگرچه به سمت خانه میرفتم اما قطعا مقصدم خانه نبود و فقط وانمود میکردم که دارم به سمت خانهام بر میگردم!
هنوز ده قدم از نانوایی دور نشده بودم که صدا زد «پس کجا رفتی دَخو!؟» و لحظهای بعد یک چیزی خورد توی کلهام! سرم تیر کشید برگشتم و لنگه کفش زن گربهای را که به سمتم پرتاب شده بود روی زمین دیدم. خم شدم و از روی زمین برداشتمش! لنگه راست پایش بود؛ با آن صدای عجیب و غیر مادیاش مرا خطاب قرار داد «آی...؛ کفش من است!» انگار این اتفاق برایش عادی بود که با کفش توی سر مردم بزند و شخص توسری خور هم کفش او را به عنوان غنیمت جنگی بردارد. اما یک چیز عجیب و جالب که نظرم را جلب کرد این بود که میشنیدم مرا «دَخو» صدا میزند! انگار من هم گربهای سیاه در زندگی او بودم که سالها جلوی آپارتمانش مزاحمش میشدم! شاید هم به خاطر لهجه قزوینیام بود که به من میگفت «دخو»
مردم مات و مبهوت نگاهمان می کردند و من به اندام و قامت قلفشه مینگریستم! برای اولین بار خجالت را در چشمانش دیدم. لنگ لنگان اما شتابان به سمتم خیز برداشت. تقریبا دوید! یک لحظه مردد شدم که شاید دارد به سمتم حمله میکند. حتی میخواستم خودم را کنار بکشم گفتم شاید به من برخورد کند و هر دو نقش زمین شویم! اما باز هم این کار را نکردم و منتظر ماندم تا ببینم آیا میخواهد این جنگ را ادامه بدهد، یا نه! گذاشتم او تصمیم بگیرد که ماجرا چطور پیش برود.
به محض اینکه لنگه کفشش را از دستم قاپید پایش کرد و لی لی کنان زیر گوشم گفت «لطفاً برویم دارم؛ از خجالت آب میشوم!»
ساده دلانه گفتم «اما تو که نان نگرفتی قلفشه!»
با بی مبالاتی آشکاری در گفتارش پاسخ داد «گور پدرش؛ تو هم نگرفتی.. فقط از اینجا برویم»
سه گام که دور شدیم پرسید«تو چرا به من میگویی قلفشه!؟ پرس و جو کردم، یعنی زن جنگجو و شلوغ و...»
گفتم «...معانی زیادی دارد»
هنوز بیست متر هم از آن صف کذایی دور نشده بودیم که دستش را دور بازویم. حلقه کرد پرسیدم «تو چرا به من گفتی دَخو!؟»
خندهای کرد و گفت «به همان دلیلی که تو مدتهاست به من می گویی قلفشه! راستی قناریهایت را نمیخواهی؟ دو سالی هست پیش من امانتند!»
کنار هم قدم میزدیم حتی نامش را هم نمیدانستم؛ اصلا از کجا آمده بود؟ چرا اینقدر آشنا بود؟ چطور بود که اینطوری به هم پیوند داشتیم!؟ اصلا چرا من رفته بودم توی سفر نانوایی!؟
زمستان 1396
یاور.م
نقد و تحلیل داستان کوتاه "قلفشه" اثر یاور.م
«قلفشه» داستانی است دربارهٔ تقابل فرد با هنجارهای اجتماعی و کشمکش درونی بین نظم و آشوب. در سطح ظاهری، ماجرای درگیری مردی راوی با زنی است که در صف مردانه نانوایی ایستاده است، اما در لایههای عمیقتر، این تقابل نمادی است از نبرد همیشگی بین قراردادهای اجتماعی و تمایل درونی انسان به آزادی و شکستن قیدوبندها. صف نانوایی در این داستان، نماد نظامی تحمیلی و تقسیمبندیهای بیمعنا و سختگیرانه در جامعه است و شخصیتها در چارچوب این نمادها حرکت میکنند.
راوی داستان انسانی عاصی و درگیر تضادهای درونی است؛ از یک سو خواهان نظم و پیروی از قوانین است و از سوی دیگر خود تمایل به شکستن آن قوانین دارد. این تضاد در برخورد او با «قلفشه» به اوج میرسد. قلفشه، که نماد آزادی، غریزه و رهایی از قواعد است، با ایستادن در صف مردانه و نپذیرفتن تذکر راوی، نقش یک محرک را بازی میکند. تشبیه او به گربه (حیاتی مستقل، مرموز و غیرقابل پیشبینی) بر این نمادگرایی تأکید میکند. نگاه گربهوار او یادآور همان گربهای است که قناریهای راوی را ربوده بود و این پیوند نمادین، گذشته و حال را به هم گره میزند و بر پیچیدگی رابطه این دو میافزاید.
کفشها در این داستان نقشی نمادین دارند؛ که هم به عنوان سلاح درگیری و هم به عنوان نشانهای از هویت و قدرت هستند. وقتی راوی (دَخو) کفشهای قلفشه را میگیرد، نه تنها او را خلع سلاح فیزیکی میکند، بلکه موقتاً او را از جایگاه نمادینش محروم میسازد.
اما پایان غیر منتظره درگیری، به جای خصومت به همدلی و پیوندی عجیب تبدیل میشود. گفتن «دنبالم بیا» از سوی راوی و پاسخ «چشم» قلفشه، نشان دهنده پذیرش متقابل و رسیدن به درکی مشترک فراتر از جنگ ظاهری است؛ جنگی که طبق گفته روای از دیرینه بودن این درگیری حکایت میکند و نشان میدهد که این رابطه از دیرباز به همین شکل برخوردهای کوتاه و احتمالاً پرخاشگرانه وجود داشته است و این تکرارها در صف نانوایی به یک نتیجه (احتمالا همزیستی) میرسد.
زبان داستان روان و دارای جملات کوتاه و ضرباتی است که با فضای پرتنش روایت هماهنگی کامل دارد. استفاده از گفتگوهای طبیعی و لحن عامیانه به داستان صادقت و باورپذیری بخشیده است. پایان باز داستان (با راه رفتن دو شخصیت کنار هم در حالی که حتی نام یکدیگر را نمیدانند) بر ابهام و پیچیدگی رابطهٔ انسانها و همچنین بر امکان پیدایش پیوندهای عمیق در غیرمنتظرهترین شرایط تأکید میکند. البته نویسنده در شخصیت راوی احتمال این برداشت را برای مخاطب ایجاد کرده است که (راوی) از حواس پرتی خاصی در رابطه با زن رنج میبرد و حتی ممکن است این برداشت که احتمالا راوی و شخصیت داستان یک زوج هستند و شخصیت زن میکوشد با این ابتکار راوی را که حافظه (کوتاه مدت) خود را از دست داده دوباره به مسیر زندگی باز گرداند. این احتمال از نظر من وقتی قویتر میشود که نویسنده از یک حادثه تراژیک در دو سال پیش یاد میکند؛ و قناری که نشانه دلبستگی عمیق است از راوی گرفته میشود.
از نظر درونمایه و پرداخت نمادین تقابل فرد با ساختارهای تحمیلگر اجتماعی، «قلفشه» را میتوان با داستان کوتاه «داش آکل» اثر صادق هدایت مقایسه کرد؛ همانگونه که داش آکل در تقابل با سنتهای دست و پاگیر و تعصبات کور جامعه محبوس میماند و نهایتاً به نابودی کشیده میشود، شخصیتهای «قلفشه» نیز درگیر جنگ با هنجارهای بیمعنای جنسیتی و اجتماعی هستند. با این حال، پایان این دو داستان در تقابل با یکدیگر قرار میگیرد: در حالی که «داش آکل» به تراژدی محتوم میانجامد، «قلفشه» با پیوندی غیرمنتظره و امیدبخش به پایان میرسد و امکان رهایی و درک متقابل را حتی در دل یک ساختار سرکوبگر پیشنهاد میدهد. قفلشه در مقیاسی جهانی هم یک موردی قابل مقایسه دارد. در رمان مادام بوواری اثر گوستاو فلوبر که در ایران (مادام بواری) ترجمه شده است هم مشابه روحیه طغیانگر و نمادین شخصیت زن داستان «اما بواری» است که او نیز در آرزوی گریز از قیدوبندهای جامعه و تعریف هویتی مستقل برای خویش است، اگرچه مسیر و سرنوشت این دو شخصیت به کلی متفاوت است. به طور کلی مجموعه سایههای گمشده جدای از ارزش هنری و سبک خاص و جهانبینی ژرف نویسنده یک چالش و ابراز وجود و توانایی نویسنده برای نمایش توانایی نوشتن و شیوایی قلم استثنایی خود است که خلق آن فقط از یک ذهن بسیار خلاق و نابغه ساخته است.
یاور.م در «قلفشه» با بهرهگیری از نثری روان و شیوایی بی نظیر قلمش؛ نمادپردازیهای عمیق و خلق موقعیتی به ظاهر ساده اما پرتنش، اثری خلق کرده که در عین مختصر بودن، بسیار تأملبرانگیز و چندلایه است. توانایی نویسنده در تبدیل یک رویارویی روزمره به نمادی از جنگ درونی انسان با قواعد و غرایزش، ستودنی است. شخصیتپردازی قوی و غیر کلیشهای، به ویژه در خلق شخصیت مستقل و مرموز قلفشه، از دیگر نقاط قوت اثر است. نویسنده با مهارت کامل، فضایی آکنده از تضاد (بین نظم و آشوب، عقل و احساس، مرد و زن) آفریده و خواننده را به تفکر و تفسیر فرا میخواند. استفاده از عناصر نمادین مانند گربه و کفش، بدون آنکه داستان را سنگین یا تصنعی کند، بر عمق معنایی اثر افزوده است. «قلفشه» نه فقط یک داستان کوتاه، بلکه اثری ادبی و انسانی عمیق است که درخواست بازخوانی و کشف دوباره دارد.
سلام
داستان قلفشه واقعاً تاثیرگذار بود.
نویسنده این داستان آقای یاور.م با مهارت خیلی خوبی تضادهای درونی شخصیت ها و فشار های اجتماعی رو به نمایش گذاشته بود جوری که همه تصویرها کاملا برایم مجسم میشدند و حسشون میکردم
رابطه بین مرد و اون خانوم که بهش میگفت قلفشه پر از نماد و معناست مخصوصن اون نگاه گربه ای که نماد طبیعت وحشی و آزاد زنهای مترقی است.
آخر داستان هم رو هم به عهده خودم آدم میگذاره. انگار که شما خود شخصیت داستان هستی و حالا بیاد تصمیم بگیری که بری یا نه
به نظرم این داستان فقط یه داستان ساده نیست چون که من قلقشه رو یه نقد عمیق به هنجارهای اجتماعی و سرکوب احساسات میبینم
جا داره که خسته نباشید به نویسنده توانای کشورمون استاد یاور.م بگم و به گروه تحلیلگر و آقای رسول و خوانم ندا و آقا یا خوانم پروا و بقیه دوستان و انجمن ادیبان تبریک بگم، واقعن کارتون عالیه!
خیلی اهل کامنت و نظر دادن نیستم برای همین بلد نبودم مثل بقیه دوستان از آرایه های ادبی و تکنیکهای اون استفاده کنم اما میدونم که کار خوب و اثر خوب را میشناسم و میفهمم و باهاش ارتباط میگیرم
بازم از شما که آثار این نویسنده را به ما معرفی کردین ممنونم
همراه همیشگی شما شکوفه صالحی از کپنهاک سوئد