این مجموعه از خطابه‌های یاور.م، که پیشتر در فضای مجازی و به طور پراکنده منتشر شده بودند، با نگاهی بی‌پروا و صادقانه، به واکاوی تجربیات شخصی از تنهایی، روابط و شکست و خیانت‌های در روابط عاطفی و... می‌پردازند.
قلم او در این متون به مانند تیغی آخته و بران است که بدون تعارف و صریح نقاب‌ها و لایه‌های مختلف روابط به بی‌راهه رفته و گاه طمع‌کارانه انسان امروزین را می‌شکافد تا به هسته تلخِ و بیان برخی واقعیت‌ها برسد.
از آنجا که او خود را در هیچ چارچوب ایدئولوژیک خاصی (از جمله مننیسم) محدود نمی‌کند، این آثار را باید نه به عنوان یک بیانیه، بلکه به عنوان پیکار یک سلحشور در عرصه ادبیات معاصر که از بستر زخم‌های همین روابط برخاسته و به پیکار آمده است در نظر گرفت.
انجمن ادیبان ایران

و اما نویسنده...

زن زیبایی خود را می‌افزاید و به نمایش می‌گذارد، مرد بازوان فراخ و ستبر خویش به نمایش می‌گذارد و اما نویسنده وسعت روحش را تقدیم می‌کند و بذر آگاهی می‌پراکند.

یاور.م

فرقی نمی‌کند...

گفت: این زن با همه فرق می‌کند.

گفتم: همه با هم فرق دارند، اما در آخر خواهی دید که همه مثل هم خلاصه خواهند شد. آنچه زن بودن است، همینی که در دنیای ما مردان، شاخص‌هایی از فرومایگی و توانایی برای پنهانکاری‌ست.

 یاور.م

نامه و پرسشی از یک دوست

می‌دانی زندگی یک مرد تنها چطوریست؟

ساندویچ نیم متری میخرم هر نیم ساعت ده سانتش را میخورم. پیتزای دو نفره میگیرم هر چند وقتی یک برش بر میدارم آخر سر به نصف هم نمیرسد و میرود تو سطل زباله؛ کنسرو میگیرم درش باز میماند میریزم بیرون؛ چایی دم میکنم سیاه میشود خالی می‌کنم. کفش میخرم تو جاکفشی میهمانان طبقه پایینی کش میروند. میوه می‌خرم می‌گندد...

می‌دانی زندگی یک مرد تنها چطوریست؟

یک بالش کوچک دارم که گاهی میبینم بغلش کرده‌ام؛ بعد با نفرت پرتش می‌کنم گوشه اتاق و گاهی برای چند روز گمش می‌کنم.
زیر تختم پر از زیر سیگاری و پاکت سیگار است. پیراهن‌هایم داخل جعبه می‌مانند و باز نمی‌شوند تا اینکه یا تنگ می‌شوند یا از سکه می‌افتند و یا گشاد می‌شوند.

می‌دانی زندگی یک مرد تنها چطوریست؟

لباس‌هایم میروند خشکشویی چندین ماه میمانند و یادم میرود بگیرم. میدانی من چقدر لباس دارم رفیق؟ چندین دست کت و شلوار؛ چقدر شلوار و پیراهن که اصلا یادم نمیاید چه وقتی خریده ام؛ و چقدر کفش و کتانی که میخرم و هیچوقت نمی‌پوشم. می‌دانی وقتی سه تا شلوار آویزان کردی تو چوب رختی و به هر کدامشان یک کمربند و تو جیب هر کدامشان یک کیف پول است یعنی چی!؟

وقتی مردی تنها باشد تمام ته مانده احساسش را می‌مکند. هر بی سر و پایی از راه می‌رسد و دندان به احساسش می‌اندازد.

آری رفیق تصور کن و مطمئنم میدانی زندگی یک مرد تنها چطوریست! آری میدانی، بالا یک خورده برایت تعریف کردم و بقیه اش را هم خودت چشیده‌ای. فقط این را میخواستم بگویم مرد؛ اینکه من تنهاترین مرد زمینم.

یاور.م

پندم بده

گفت: چیزی به من بگو که در زندگیم به دردم بخورد
گفتم: زندگی را بشناس و از درد مگریز که زندگی گاه خودِ درد است، زندگی را که بشناسی مرگ را نیز میشناسی و درد را هم، پس آنگاه نه درد تو را زمینگیر کند نه مرگ غافلگیرت

گفت: آدمها را چطور بشناسم
گفتم: آدمها را با گذر زمان میشود شناخت، هر انسانی ابعادی پنهان در شخصیتش دارد که جز در مواقع خاص نمیتوان شناخت.

گفت: چه کسانی را برای ارتباط برقرار کردن انتخاب کنم؟
گفتم: ببین آدمهای زندگیت همنشین چه کسانی میشوند؛ هر جمعی بخشی از شخصیت اعضای خود را به عاریت میگیرد و شخصیت جمعی را تشکیل میدهد. وقتی کسی را بین یک عده لات و اراذل دیدی بدان اون نیز به ایشان شباهت دارد هر چقدر هم که انکار کرد نپذیر؛ او متعلق به همان جاست.

اولی سکوت کرد و دومی گفت: در مورد مردان چه؟
گفتم: مردان را هنگامی شایسته بدان که دیدی گشاده دستی، پرهیز از غیر و غرور ایشان به میزان اعتدال است. آنکس که همه چیز را فقط برای تو میخواهد و تو را فقط برای خودت، شایسته ات است. مردی که سست غیرت است را نپذیر، مردی که لبخند سهوی تو به مردی دیگر به اخم در چهره اش بدل نشود شایسته ات نیست.

دومی سکوت کرد و اولی پرسید: در مورد زنان چه؟
گفتم: آنکه در بند شهوت است در بند ثروت نباشد و آنکه در بند ثروت است در بند عشق نباشد

گفت: بیشتر بگو
گفتم: به زنی که میگوید دوستت دارد شک کن، به زنی که میگوید عاشقت است اعتماد نکن و به زنی که میگوید میپرستمت پشت کن

گفت: بیشتر بگوی
گفتم: راستی را در گفتار زن مجوی بلکه در رفتارش بجوی! آنچه در شخصیت زن برجسته است غریزه اش است. مانند همسری کردن، پیروی کردن، حسادت کردن، لجاجت کردن؛ اگر اینها در زنی متعادل بود میتوان با او به سر برد اما اگر هر یک بر آن دیگران فزونی یافت تو نیز فاصله ات را با آن زن فزون کن.

یاور.م

نارنجی ...

فریاد می‌زد: تو غلط کردی که می‌گویی برو!

در حالیکه مچ دستش در دستم بود، او را برای ترغیب کردنش به زودتر رفتن پیش انداختم و گفتم: از زندگی لعنتی ام برو بیرون کثافت!

گفت: عمرم را که هدر شد پس بده بعد بگو برو!

سری جنباندم و گفتم: هزینه‌اش را با ریشهای سفیدم دادم!

در لاک حزن آلوده مظلومیتش خزید: من نمی‌توانم ادامه بدهم...

منظورش این بود که نمی‌تواند بدون من به زندگی ادامه بدهد و شاید هم این بود که نمی‌تواند این گفتگو را ادامه بدهد، چرا که در نگاه و لحنش اندوه و خواهش ملموسی وجود داشت!

دیگر بسم بود، دیگر نمی‌توانستم و نمی‌خواستم این قصه را تکرار کنم و همه چیز، آن جهنم لعنتی را دوباره تکرار کنم. زمزمه کردم "من هم نمی‌توانم ادامه بدهم" یعنی با تو نمی‌توانم ادامه بدهم. جنگ اعصاب، جنگ اعصاب، جنگ دیوانه‌وار و پایان ناپذیر با زنی روانی حتی مرد آرام و صبوری مانند من را نیز به جنون می‌کشاند.
یک نقطه‌ای هست، یک جایی، یک لحظه‌ای که لزوماً عبور از خط قرمز نیست. آن لحظه‌ای که زن‌ها تمایل آزار دهنده‌ای برای کاویدن با آن را دارند؛ درست همان لحظه، همان همانجا، همان نقطه‌ای که یکبار دیگر آستانه تحملت را محک بزند! همچون بندباز دیوانه‌ایی که جنون نمایش دارد، از روی ریسمان میان دو قله عبور می‌کند تا در آن سوی دست نوازش به دستت بکشد و بگوید آرام باش مرد من، اگر چه من از ریسمان عبور کردم اما این آزمون تو بود...

وه که چه احمقانه است؛ گاهی ریسمان پاره می‌شود و سقوط ناگزیر است، مهم نیست چقدر مهارت داشته باشی؛ فرو می‌افتی و آن زمان که می‌گویی دوستت دارم روانی احمق، دست مرد یک سیلی می‌شود و بر صورتت می‌نشیند و فریادهای دیوانه وار که "از زندگی لعنتی‌ام برو بیرون" و دستت بند باز که مچ دستش را گرفته است می‌کشد و دوباره فریاد می‌زند که "برو بیرون روانی، ای سیاهی زندگیم، از تاریکخانه خشم فروخورده‌ام برو بیرون" و ساعت مچی از دست مرد باز می‌شود و به زمین می‌افتد.

بند باز می‌رود و عقربه‌های ساعت روی عظمت فاجعه شانزده و دوازده دقیقه ماتش می‌برد. زمان به کما می‌رود و زندگی به حالت سکون در می‌آید؛ جای خالی سیاهی و جای خالی عذاب و جای خالی روانی در زندگی مرد حس می‌شود. آرامش ممتد خودش تبدیل به یک عذاب می‌شود تا اینکه بندباز دیگری می‌آید تا فاصله میان دو قله را یکبار دیگر بپیماید؛ اما مرد چاقو را برمی‌دارد و طناب را می‌برد و به سقوط احمقانه بند باز دیگری که فکر می‌کند زندگی مردان عرصه خودنمایی زنان بندباز است می‌نگرد و پوزخندی نارنجی بر سیاهی این محاق می‌زند!

یاور.م