شطح سرد، سه‌گانه‌ی تاریکی

سخن آغازین ناشر

"بازکردن بانداژ زخمی چرکین، پس از هجده سال” این اولین جملهٔ اثر است و کلید ورود به آن.هر یک از این سه قدم، فریادی است که به عنوان آخرین سخن در یک فصل از دوستی و عشق سر داده می‌شود.آنچه می‌خوانید، بازخوانی یک تراژدی است که در قالب سه شخصیت نمادین ریخته شده؛ سه گوری که در یک روز کنده شد. خواندن این اثر، سفری است به قلبِ تاریکیِ یک رازِ هجده‌ساله..

گام نخست: لرزش

زن

بازکردن بانداژ زخمی چرکین، انتشار پس از هجده سال

زن، در آستانه‌ی زایش، همه‌ی هستی‌اش را در لرزش دردآلودی احساس می‌کرد که از نبرد سنگین و لزجِ آبستنی برآمده بود. فرزندی که در بطنش خانه کرده بود، بی‌وقفه شیره‌ی جانش را از جام پستان‌ها می‌مکید، و مادر، در این تکرار تناسخ میلیون‌ها ساله، به ستوه آمده بود.
او از این چرخه‌ی اجباری، که در خرقه‌ای دروغین و نغمه‌ای شهوت‌بار پنهان شده بود، می‌ترسید. می‌ترسید که فرزندش پس از رهایی از دنیای خون‌آلود و پرمهرِ رحم، به همان سردرگمی و دلشورگی دچار شود که خود سال‌ها با آن زیسته بود.
از همان روزی که لگدهای کودک بر دیوارهای شکم گوژاندامش کوبیده شد، زن به یاد میلادهای اجباری افتاد. به کفن‌پوشیِ نو‌دوستی، به زایش‌هایی که نه از عشق، بلکه از اجبار بودند. و از آن پس، در پی چاره‌ای سوخت. ویاری دیگر گرفت، نه ویار غذا، بلکه ویار رهایی.
در یکی از روزهای برگ‌ریزان پاییز، در اتاق سبز بیمارستان، در آستانه‌ی تولد، زن حلقه‌ی دار را به گردن آویخت و خود را، همراه نازنینش، به آغوش مرگ سپرد.
در وصیت‌نامه‌اش چنین نوشت: «شاید فرزندم هرگز طعم گس زندگی را نچشید، اما همان چند ماه که بودن را زیر لثه‌های سرخش مزه‌مزه می‌کرد، بس بود که مرا شیفته‌اش سازد. از شما عاجزانه تمنا دارم در گور نیز او را از من جدا نسازید. مگذارید تنها طعمه‌ی زمین گردد.»
از آن روز، آن گور، مأمن دو خسته شد: یکی خسته از دردِ بگذشتگی، و دیگری خسته از نابگذشتگی.

گام دوم: اعتماد

مرد

مرد، این دریافت خون‌آلود از زندگی، در آستانه‌ای ایستاده بود که حتی سخت‌ترین سنگ‌ها تاب تحملش را نداشتند. او، این فهم خسته‌ی هستی، معشوق را از کف داده بود و اکنون باید می‌ایستاد؛ نه برای ادامه، بلکه برای اثبات ایستادن، بودن، زیستن و حیات.
فرزندی که از کمرگاهش به زن هدیه داده بود، اکنون در خاک خفته بود؛ خاکی سرد، خاموش، و بی‌پناه. مرد، این دریافت تنهایی از هستی، در سوگ فرزندی نشسته بود که هرگز زاده نشد، و معشوقی که خود را به مرگ سپرده بود.
دو راه پیش رویش بود، به وسعت همه‌ی تاریخ: یا تاب آوردنِ دردِ فراق، سکوت پیشه کردن، و خیره ماندن به سرنوشت غم‌بار خویش؛ یا آنکه خاک سرد و بی‌رحم گورستان، میزبان سه تن شود.

مرد، این دریافت بی‌قراری از زندگی، از همان روزی که نطفه را در وجود زن به ودیعه گذاشت، از ترسی عمیق سرشار شد ترس از داشتن و لایق نبودن، ترس از میلاد اجباری، ترس از شهوتی که به هوس بدل شده بود، ترس از امیدی که در تاریکی می‌رویید.

او ترسید، اما امید داشت. و حالا، در این دوراهی، معشوقش خود را به دار آویخته بود، و خواسته بود فرزندش برای همیشه در بطنش بماند همه‌ی سهم مرد را از این رویش، به تنهایی به غارت برده بود.

اینک مرد بر فراز سنگ مزار معشوق و فرزند ایستاده بود. لحظه‌ای گریست و طناب را در ذهنش آویخت. چشمانش را بست، معشوق و فرزندش را در آغوش کشید و از آن پس، خاکِ سرد و نمناکِ گورستان، میعادگاه عاشق و معشوق و فرزند گردید.

گام سوم: سقوط

جنین

آنگاه که شب مزه می‌کرد درد نیمه‌ی گمشده‌ی ماهیتم را، آنگاه که تبِ تندِ خواهش مرا به خویش می‌خواند، در آن گذرگاهِ نه برای گذشتن، که برای فرو افتادن، در آستانه‌ی زندگی ایستاده بودم.
جاده‌ای که هر آدمیزاده‌ای از آن می‌گذرد؛ شاهراه عبور بشریت، رحمِ تاریکِ زمان! من، در وفقه‌ی نه‌ماهه‌ی آمد و شد، در تبِ سردِ نیمه‌ی یک سیب، در تشنجِ رنده شدن در زمان تنفس بین دو سیگار، زاده شدم! اما نیمه‌ی دیگرم، چنان پیش‌رس بود که قرن‌ها پیش‌تر، تبِ تندِ جوانی را در دستمالی سپید آغوش کشیده بود. آه، اگر چنین نبود…
همه‌اش تب بود، هذیان و هذیان و هذیان، تکرار و تکرار و هذیان و هذیان و تکرار و تکرارِ هذیان!مرد پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفت، و زن در بسترِ خواهش فرو می‌سوخت. مرد، نقابِ همجنس‌گرایش را بر صورتکی خیالی بر فراز مارپیچِ شبی هزاران ساله درود می‌فرستاد! درود می‌گفت و سرود می‌خواند... آه ای بکارت‌های وقف‌شده، خون بیافشانید، خدایواره‌ای در راه است!

روزِ مرگم  مصادف بود با کام گرفتنِ یک سیگار از زن و مردی که بن مایه‌های محبتی بی پیرایه را با آهنگ دو ضربی آمیزش به بستر سرد خیانت مثله کردند! ... و امروز، در پایانِ این سفر، تنها کام جستنِ ریسمانی‌ست از ما دو تن: یکی غوطه‌ور در پاندولِ بگذشتگی، دیگری غوطه‌ور در خلأِ نابگذشتگی. چرا که نیمه‌ام، نه که نیمه‌ی من که محصول ناتوانی دو تن دیگر در توانایی بوده است!

باز هم هذیان و هذیان و تکرارِ هذیان! زندگی، جاده‌ی بیست سانتی‌متری رحم است. زندگی، رحمِ قیراندودِ اندیشیدن است به سیگاری که از ما سه تن کامروا‌تر بود! زندگی، پیروزی مردی بود که بر چکادِ خونینِ خویش فریاد زد: «بشتابید که رستگاری را بدین سرای گذر افتاد…»

زندگی، خمیازه‌ی من بود در بازارِ تناسخ و تکرار. زندگی، نه گفتنِ زنی بود به پایانِ راهِ مرگ. مرگ، آری مرگ! مرگ، پایانِ این جاده است که تا ابد چشم‌انتظارم خواهد ماند، چنان‌که زندگیِ بیست سانتی‌متری، تا جاودان، چشم‌به‌راهِ من خواهد بود.

بند نافم را به گردن می‌پیچم، چرا که نمی‌توانم دردِ او را تاب بیاورم. خسته‌ام از نابگذشتگی…

یاور.م

به تاریخ روزی که دو نیمه‌ام در فکر خیانت به من بودند، یکی در بسترِ گناه‌آلودِ رقیب، و دیگری در بسترِ خون‌آلودِ گور.